دل ز شوق گریه ی مستانه می سوزد مرا عاقلان رحمی که این دیوانه می سوزد مرا آتش دوزخ ، نسوزاند دل بـی درد مرا ساقی مجلس به یک پیمانه می سوزد مرا عاقلان را مرگ مجنون بی تفاوت بود لیک قصه گو ، با نقل آن افسانه می سوزد مرا شمع من سرگرم شوق سوختن باشد چنانک دود رنگ ار شد پر پروانه می سوزد مرا خار خشکم شاخ بی برگم ، نمی دانم ولی خویش می سوزد مرا بیگانه می سوزد مرا
گذشت آنکه دلم در شکنج موی تو بود گذشت آنکه جهان پر ز گفتگوی تو بود گذشت آنکه سراپای من ز جذبهی شوق بسان آینه مجذوب روی و موی تو بود خبر نداشتی ای آب زندگانی من که مرگ تشنهلبی بر کنار جوی تو بود بسان صورت دیوار چشم حسرت من به هر طرف که روان میشدی بسوی تو بود خدای عشق من و آرزوی من بودی چه سود که آرزوی من نه آرزوی تو بود