* یک عاشقانه ی خیلی خیلی کوتاه * .
سهیلا دختر همسایه، می رفت رو
پشت بوم خونه شون جغرافی بخونه.
جمشید برای اینکه بتونه سهیلا رو دید بزنه، می رفت رو
پشت بوم خونه شون.
یک روز غروب که رسیدم به کوچه مون، دیدم گرد و خاک شده شدید. دعوا شده بزن بزن.
تمام! تمامِ قصه همین بود. خیلی دوست داشتم که قصه همین جوری تمام شود اما دستم رفت روی ادامه ی قصه. دستم رفت روی
#کوچه. دستم رفت روی
#پشت_بام. دستم رفت روی جغرافی. روی نامه های عاشقانه ای که مچاله می شد و پرت می شد چند
پشت بوم اون طرف تر. دستم رفت روی دستی که رفت سمتِ نامه ی عاشقانه ی مچاله شده و با ترس و شوق شروع کرد به خواندنش. کلمات عاشقانه ای از جمشید به سهیلا.
سهیلا امتحانِ جغرافی داشت. باید یاد می گرفت که بلندترین قله و پرآب ترین رودخانه ی کشور چه نام دارند. باید یاد می گرفت که ابرهای باران زا چه نام دارند و جلگه ی
#خوزستان از یک طرف به
#دریا و از سویی دیگر به رشته کوه
#زاگرس پهن شده است.
مسعود برادرِ سهیلا، هر میله ای را که می دید، می پرید و تا پانزده تا بارفیکس نمی زد، پایین نمی آمد. عاشق بروسلی و ژان کلود وان دوم بود و سلاح شخصی اش نانچیکو. روزی که نامه های
#عاشقانه را لای کتاب جغرافیِ سهیلا دیده بود، ابرهای باران زا به سمت جلگه ی خوزستان حرکت کرده بودند. باد آمده بود. در کوچه گرد و خاک شده بود شدید.
غروب که به کوچه رسیدم، دعوا شده بود بزن بزن. بینِ شلوغیِ جمعیت، نانچیکوی سیاهِ مسعود پیدا بود. جمشید ترسیده بود. سهیلا احتمالن امتحان جغرافی اش خوب نشده بود. دیگر چه اهمیت داشت که ابرهای روی نقشه های جغرافی چه می گویند، چون که همه ی نقشه های آن دو نقش بر آب شده بود. ابرهای باران زا آمدند و باران گرفت شدید. کوچه و
پشت بام ها خیسِ آب شد. دیگر کسی جرات نمی کرد روی
پشت بام برود.
پشت بام ها برداشته شد. ابرهای باران زا رفتند. کوچه های جلگه ی سرسبزِ خوزستان از دریا تا زاگرس زیرِ گرد و
#خاک شد و پر آب ترین رودخانه ی کشور، روی نقشه،
#کارون بود.
آن شب که از کوچه ای
#قدیمی از کوچه های شهر
#اهواز حوالیِ بیست و چهار متری می گذشتم، دستم رفت روی دوربین، دستم رفت روی کوچه، روی
پشت بام، روی نامه های مچاله شده ی عاشقانه بین نقشه های جغرافی، که همه نقش بر آب شده بودند. همه همراهِ گرد و خاک رفته بودند.
.
.
#یک_عاشقانه #کوچه