. روشنائی پيش میآيد و مرا در بر میگيرد دنيا زيباست و دستانم از اشتياق سرشار نگاه از درختان بر نمیگيرم كه سبزند و بار آرزو دارند راه آفتاب از لابلای ديوارها میگذرد پشت پنجره درمانگاه نشسته ام بوی دارو رخت بربسته ميخك ها جائی شكفته اند میدانم اسارت مسئله ای نيست ببين ! مسئله اينست كه تسليم نشوی ...
تو اسارت من و آزادگیِ من ! تو، مثلِ شبِ برهنه ی تابستان... تنِ ملتهب من ! تو سرزمین منی ... در چشم های بلوطیِ تو.. هاله های سبز ... تو بزرگ... زیبا... پیروز ... تو، حسرت دور و نزدیک منی ...