عشق، شكستن و پاره كردن حريم ممنوعيتهای ناموجه است. عشق؛ اوجِ آزادی فردیست برای آن كس كه خواهانِ شريفترين آزادیهاست. عشق، نوعِ عميق و متعالی اخلاق است كه به جنگ با شبه اخلاق و اخلاقياتِ بازاری میرود.
در مرگ عاشقانه ی نيلوفران صبح در زير لاجورد غم انگيز آسمان در هرکجا که میگذرد سايهی حيات سرمست و پرنشاط رو کن به سوی عشق رو کن به سوی چهرهی خندان زندگی...
صبح زود برخاستن، طعم تمام روز را عوض میکند. کارها هم چقدر جلو میافتد.. میدانی؟ صبح زود عطر غریبی دارد، عطری که در انتهای صبح زود تمام میشود، و هرگز به مشام آن ها که تا کَمرکِش ظهر میخوابند، نمیرسد. کسالت، کسالت میآورد؛ خواب،خواب!
زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد. سادهها سطحی نیستند. خرید چند سیب ترش میتواند به عمق فلسفهی ملاصدرا باشد. مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمیکنیم؛ مشکل ما این است که همانقدر که ویران میکنیم نمیسازیم؛ همانقدر که کهنه میکنیم تازگی نمیبخشیم؛ همانقدر که دور میشویم باز نمیگردیم.
روحِ كوچكت را وا نسپار به غم! تاب ندارد. ويران مىشود و زيان مىكنى، پيوسته گريستن كه دردى را دوا نمىكند. حرمت اشك را دست كم، نگه دار! اين سيلاب بىهواى گلالود نيست، عصارهى روح است. غم چيزى نيست كه خودش با پاى خودش خانهی روحت را ترک كند....! بتارانش ، بتارانش...
زنی چراغ به دست از سپیده دم آمد زنی که موی بلندش در آستان طلوع غبار روشنی ِسرخ شامگاهان داشت،
بر آستانه نشست: ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم که از درخت فراتر رفت به روی گونه ی گلرنگ صبح پنجه کشید، نگاه روشن زن خراش پنجه ی خورشید را نشانم داد...
زمان، زمان عزیمت بود زنی چراغ به دست از حصار شب می رفت مرا، اشاره کنان، از قفای خود می برد زنی که موی بلندش در آستان غروب شکوه روشنی صبحگاهان داشت زنی که آینه ای در نگاه، پنهان داشت...
خلق عشق مسئلهای نیست، حفظ عشق مسئله است. عاشق شدن مهم نیست، عاشق ماندن مهم است. عاشق شدن حرفه بچههاست، عاشق ماندن هنر مردان و دلاوران ... سست عهدیهای عشاق باعث شده که بسیاری از داستانهای عاشقانه مبتذل در جایی تمام شود که عاشق به معشوق میرسد؛ حال آنکه مهم، از این لحظه به بعد است ... مهم، پنجاه سال بعد است : دوام عشق ، دوام زیبایی و شکوه عشق!