ورطه ی آشوب
مثل سیمرغم و از قاف تو دور افتادم
پای رویای تو از اوج غرور افتادم
مثل آن ماهی بی حوصله ی برکه ی غم
که غروبی خفه ، در تُنگ بلور افتادم
عصر پاییز که از کوچه گذر می کردم
یاد چشمان تو ، هنگام عبور افتادم
یاد پاییز و خداحافظی و زوزه ی باد ،
قامت خم شده ی سرو صبور افتادم
چه گناهی ز دلم سر زده جز وصف لبت
تو چه کردی که چنین از شر و شور افتادم
مثل پروانه ی بی تاب ، رها از پیله
پر و بالی زدم اما ، بمرور افتادم
در سرانجام خیالم ، تله ی رویا بود
در همان ورطه ی آشوب ، به تور افتادم
قصه اینست که در لحن تو امید نبود
یک قدم مانده به آغاز سرور افتادم
بی تو من مثل شهابم که بدون فرجام
بال و پر سوخته در نقطه کور افتادم
#محمد_جوکار