زیاده خرده نگیرید به ما دهه پنجاه و شصتی های طفلکی حکایت ما، حکایت آدم هایی ست که از پای سفره های ده دوازده متری ِ آبگوشت و کله جوش و اشکنه ی ظهر جمعه که چهار گوشه اش غلغله بود از فامیل نزدیک و آشنای دور، تبعید شدیم به پیتزای سرد و نان سیر بیات سق زدن ِ تنهایی پای اُپن. سفره های دلخوشی مان یکی یکی جمع شد بی خبر. خانه هامان تنگ تر شد هی. آخرین سنگرمان شد مبل تک نفره ی رو به روی تلویزیونی که هیچ خانه ی سبزی توش نبود. ما یکباره و ناغافل، خواسته و نا خواسته، خالی شدیم از آدم ها، از هم، از گذشته، از هنوز.
زیاده خرده نگیرید به ما دهه پنجاه و شصتی های طفلکی. ما “نسل ِگذار” یم.
🕊 این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده . جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ که صبحش بویِ سادگیِ قاجار می دهد و شب ، بساطِ آوازِ جیرجیرک ها میانِ حیاطش پهن است . می شود کنارِ حوض نشست و با عطرِ گل هایِ گلدانِ لب پریده ی شمعدانی اش مست شد ، می شود رویِ تخت چوبیِ کهنه اش لم داد و با صدایِ قارقارِ خش دار و جانانه ی کلاغِ بی پروایِ روی درخت ، عشق کرد . می شود ساعت ها نشست و زندگیِ مورچه هایِ سرخوشِ تویِ باغچه را تماشا کرد ، می شود کودکانه شاد بود ، می شود نفس کشید ! من برایِ دلخوشی ام نه ثروت می خواهم ، نه عشق ... من با همین چیزهای ساده خوشبختم !
* * مادربزرگ بود که پای کبوترها را به خانهمان باز کرد. میگفت: چه عیبی دارد... مزاحمتی هم برای کسی ندارند. هم خیر است و هم ثواب.... هرروز صبح میرود سر وقت کیسهی سفیدرنگ گندمها و یک مشت گندم میریزد توی حیاط..
🌱 هیچ وقت باد مستقیم کولر رو دوست نداشتم همیشه ترجیح میدم توی هوای آزاد بخوابم بچه که بودم همه تابستونا رو توی حیاط میخوابیدم با چه عشقی همش دنبال ستارهها میگشتم الانم هر وقت فرصت پیش بیاد قطعاً از فرصت استفاده میکنم شبای تابستون داخل پشه بند میرفتیم و تا خوابمون میگرفت بازی میکردیم به دور از نیش زدن هر پشه مزاحمی از داخل پشه بند به پشهها نگاه میکردیم که دیگه نمیتونستن به ما آسیبی برسونن