مه آمده بود تا سرانگشتانمان.میشد روی ابر را بوسید و باران را برای روزهای بی طاقت و دلتنگی در جیب گذاشت و برد. میشد چشمها را بست و به خاطره بازی درخت و شبنم لبخند زد. باید فردا عطر لباس دنیا را عاشقانه تر بویید. باید قرار دلتنگی را راس ساعت باران کوک کرد. باید سفره ی سخاوت را در کوچه پسر پشت چراغ قرمز پهن کرد. فکر کن هر کس نان دلش را بخورد. فکر کن بی حیله و شیله بتوان عاشقی کرد باید برگردم به خنده ی ساده کودکیم. به سپیدی رویای دور بزرگ شدن که چندان هم خوب نبود. گاهی فکر میکنم کسی در خواب من زندگی میکند. کاش همه چیز را خواب میدیدیم