#داستانک #ادبیات_کوهستان 👈 قتل در پناهگاه
عجیب نبود که چاقوی خون آلودی را در دستانم می فشردم ! دستانم به شدت یخ کرده بود ، و دستۂ زمخت چاقو در مشتم با ضربان تندی که در رگ هایم به جریان افتاده بود تکان تکان میخورد.
هوای سرد و خفۂ درون پناهگاه ، فضای وهم انگیز یک شب ناآرام را به رخ می کشید ، و من سرمست از کاری که زودتر از این باید انجام می دادم بر پیکری ایستاده بودم که دیگر شباهتی به من نداشت .
درب پناهگاه با وزش باد به شدت باز و بسته می شد ، صدای گوشخراش و ممتد درب ، همچون ضربههای چکش بر سندان دلهره و اضطرابم را بیشتر و بیشتر می کرد ، صدای زوزه باد هم بی توقف بود و تمام شدنی....
رو به دیوار پناهگاه و پشت به درب ورودی ، پیروزمندانه به پیکر بی جانی که روی زمین افتاده بود و خون گرمی از پهلوی دریده شده اش به آرامی بیرون میزد ایستاده بودم ، صدای ناله ای در فضای پناهگاه میپیچید و چیزهایی می گفت که برایم نامفهوم بود ، گوشهایم نمی شنید ، ایستاده بودم ، نمیدانستم باید بمانم یا بروم ، دیدن آن صحنه ، برایم لذت بخش و وهم انگیز بود .
دهانم خشک و زبانم به حلقم چسبیده بود ، گهگاه کلمات نامفهوم و گنگ از درون کاسۂ سرم عبور می کرد ، بی آنکه بتوانم بیانش کنم .
.............................................
[صبح همانروز ..]
پس از یک مشاجره لفظی با همین پیکری که حالا بی جان بر کف پناهگاه افتاده بود ، شرایط روحی خوبی نداشتم و تصمیم گرفتم برای بهتر شدن حالم بعد از ظهر کوله ام را بردارم و به کوه بزنم .
مشاجره ما به خاطر غرور بیجا و رفتار نادرست من شروع شد ، ادعای اینکه از همه کسانی که تا به حال کوهنورد شده اند بهترم ! فکر اینکه یک سر و گردن از بقیه همنوردان بالاتر و برفراز تر ، و کسی نیست که همپای من باشد همه وجودم را در بر گرفته بود . در هنگام صعود چهرۂ عصبانی مقتول بخاطر حرف های خودم و ادعاهایم را از یاد نمیبردم ، و غرورم هم اجازه نمیداد که زیر بار حرف های منطقی اش بروم .!
از من خواست که همراهم بیاید ، قبول کردم تا به او ثابت کنم حرف هایم درست است . عصر همان روز وقتی کوله ام را میبستم چشمانم به چاقوئی بزرگ افتاد که همیشه درون کوله ام بود ، لحظه ای چاقو را در دست گرفتم و فکر عجیبی در ذهنم جان گرفت .
................................................
مسیر پیمایش نسبتأ سختی را پشت سر میگذاشتیم و من با چهره ای مغرور و سرشار از خودبینی طی مسیر میکردم ، کلمات مشاجرۂ صبح در ذهنم بیمحابا رفت و آمد غریبی داشت ، نزدیک به پناهگاه گله گوسفندی در حال چرا بود ، چشمانم به دنبال یافتن چوپان به این طرف و آن طرف می دوید ، پسرکی ۹ ساله یا ۱۰ ساله را دیدم که مشغول جمع کردن گله بود و به راحتی شیب های تند ، و تپه ماهورها را بالا و پایین می رفت ، بی آنکه به ما توجهی بکند سرگرم کار خود بود .
لحظه ای ایستادم و رفت و آمدهای کودک چوپان توجه مرا به خود خواند ، به یاد حرفهای نا امیدکننده ای افتادم که چطور بی رحمانه در آن مشاجره گفته بودم .
با دیدن پسر چوپان واگویه ای کردم : تو باید تمامش کنی ... همین امشب .
سرم را برگرداندم و به سوی قله ادامه مسیر دادم ، لحظه به لحظه مصمم تر از قبل ، کاری که می خواستم انجام بدهم را در ذهن مرور میکردم .
......................................................
[ساعت ۸ شب ، آسمانی تاریک و بدون مهتاب ، ارتفاع میانی یک قله...]
ساعتی نگذشت که به پناهگاه رسیدیم ، کسی درون پناهگاه نبود ، مقتول در میانه راه با کنایه ای تلخ حضور پسرک چوپان را به رخ ام کشید و آشفتگی ام را بیشتر کرد و مصمم تر برای تمام کردن کار...
کوله ام را به زمین گذاشتم و از او خواستم مرا تنها بگذارد و به بهانه درخواست آب به بیرون از پناهگاه فرستادمش ، عزمم را جزم کرده بودم ، تصمیمم قطعی بود ، باید کارش را تمام می کردم .
زیپ کوله را باز کردم و چاقو را بیرون آوردم ، برق زننده ای از تیغه چاقو بر چهره ام افتاد ، لحظه به لحظه تپش قلبم بیشتر می شد ، صبر کردم تا وی برگردد.
لحظهای بعد برق چاقو در پشت مقتول گم شد .من بر پیکر "غرور" خود ایستاده بودم .
یک روز با باید این کار را میکردم . من ، "غرورم" را در پناهگاه کشتم .
#ملیحی