بيا برويم به صد و پنجاه سال قبل ، به خانه هاي حوض دار ، به اتاق هاي تو در تو ، من پاييز كه شد انار دان كنم برايت با گلاب و شكر ، شب ها درز پنجره ها را با ملافه بگيري كه سرما توي تنمان نرود ، بنشينيم دور كرسي ، از حجره بگويي برايم و كسب و كارت.لبخند بزنم و سيب پوست كنم بعد از شامت بخوري كه خستگي در كني ، دراز كشيده باشي لا به لاي حرف هايت سكوت بشود، دنبال چشم هايت بدود نگاهم بفهمم كه خوابي و لحاف را روي تنت صاف و صوف كنم. بيا برويم به صد وپنجاه سال قبل ، به همان جايي كه تا زمان پير شدنمان ، يادم نيايد كِي گفتي دوستم داري ، يادم نيايد كِي كادوهاي يك دفعه اي گرفته باشي برايم ، ولي خوب بخاطر بياورم لا به لاي ملافه هايي كه لاي درزهاي پنجره ميگذاشتي چقدر 'دوستت دارم' بوده ، بيا برويم به صدوپنجاه سال قبل به واقعيت ، به پاي هم ديگر پير شدن به ماندن ، به با لباس سفيد رفتن با كفن سفيد برگشتن ، بيا فاصله بگيريم از امروزي بودن ها از ماهگرد گرفتن ها و سالگرد گرفتن ها . از كادو هاي يك دفعه اي از دوستت دارم هاي تلگرامي ، از امروز بودن ها و فردا رفتن ها ، بيا فاصله بگيريم از اين همه مجازي بودن ، بيا برايت انار دان كنم با گلاب و شكر ، بيا لاي درزهاي پنجره ها را با ملافه بگير كه سرما توي تنمان نرود ، بيا اصلن حرفي نزن نگو دوستم داري اما واقعي باش ، اين دنياي امروز دارد حال همه را بهم مي زند جان دلم...
کاش فرشته ای هم بود که آدمها را هرجای زمانه که خسته میشدند بر می داشت و می برد وسط کودکیهایشان رها میکرد همانجا که اسباب بازیها کم بود و دلخوشیها زیاد مشکلات، ساده و کوچک بود و قلبها بزرگ گلدانها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق میدادند باید فرشته ای هم باشد که آدمها را هرجای زمانه که کم آوردند بردارد و ببرد به یک عصر جمعه ی زمان کودکی که بزرگترین و اندوه و فاجعه ی دنیا تکالیف نوشته نشده شان بود...
🌱 هیچ وقت باد مستقیم کولر رو دوست نداشتم همیشه ترجیح میدم توی هوای آزاد بخوابم بچه که بودم همه تابستونا رو توی حیاط میخوابیدم با چه عشقی همش دنبال ستارهها میگشتم الانم هر وقت فرصت پیش بیاد قطعاً از فرصت استفاده میکنم شبای تابستون داخل پشه بند میرفتیم و تا خوابمون میگرفت بازی میکردیم به دور از نیش زدن هر پشه مزاحمی از داخل پشه بند به پشهها نگاه میکردیم که دیگه نمیتونستن به ما آسیبی برسونن