من میخواهم برگردم به
#کودکیمیخواهم برگردم،به روزهایِ خوبی
که
#مادربزرگ زنده بود.که
#پدربزرگ،
نفس میکشید.برگردم به حیاطِ
قدیمیِ
#ساده ای،که همیشه یِ
#خدابویِ کاهگِل و
#شمعدانی میداد.رویِ
حاشیه حوضِ آبی رنگِ میان حیاط
بنشینم و آب بازی کنم و خیس شوم،
آنقدر که غصه و بی مهری ها از جسمِ
#خسته ام پاک شود.میخواهم به روزگاری
برگردم که سفره ساده مادربزرگ،انگار به
اندازه آسمان،وسعت داشت.و هیچکس از
سادگیِ غذا،یا کوچکیِ اتاق،شکایت نمیکرد
آن روزها همه چیز بی تکلف و
#دلنشینبود.همه مان بی توقع، خوش بودیم.بدونِ
چشم داشت،محبت میکردیم.و از تهِ
#دلمیخندیدیم.دلم برایِ
#خنده هایِ بی ریایم.
برایِ دلخوشیِ ساده آنروزهایم تنگ شده.
پدربزرگم رفت..مادربزرگم رفت..
و آن دورهمی هایِ جانانه به
#خاطراتپیوست.روزهایِ خوب بر نمیگردند
#افسوسما برایِ بزرگ شدنمان بهایِ سنگینی را
پرداختیم