به این فکر می کردم برای یک بار هم که شده جای مان را عوض می کردیم، تو جای من باشی و من جای تو.
اگر این افسون اتفاق می افتاد،
قدرت و اثرِ بی مثالِ این مصرعِ جناب حافظ
که "دائما یکسان نباشد حال دوران" به عینیت
می رسید.
کسی چه می داند !
شاید این گونه موهبت و جذبه ی عشق، سرخوش تر و دیوانه وارتر اثر می کرد.
مثلا این بار،
تو پرشور می شدی و من آرام،
تو عیان می شدی و من پنهان،
وارستگی ات جای خودش را میداد به دلبستگی،
احتیاط جای خودش را می داد به بی قراری
و تو متصل به من و
من به شکلی دیگر جای خسروان و مازیار و غلامان...،
می شدم پیِ افسانه و مشتاقِ پری نازان.
اما خودمانیم ...
چه دنیای پریشان حالی،
وقتی هیچ چیز سرجای خودش نباشد.
نمیدانم این گونه دوام می آوردیم یا نه! ...
اما،
یقین دارم من اگر
هزار بار دیگر هم متولد شوم، باز همین گونه ام، و همان کارهایی را می کنم که تا به حال انجام داده ام.
من با علمِ به نتیجه و سرانجامش، عاشقِ تو بودن را برگزیده ام، که دیوانگی کنم،
با تعقل، دیوانگی کنم.
اتفاقها و شکست و زخم ها متوقفم نکنند،
و این گونه در زندگی برای ناامیدی های بی دلیل و
با دلیلم، عشقی بزرگ و دوست داشتنی
داشته باشم.
شاید باز بگویی در فرقه ی ما این عشق خطاست،
این فعل خطاست....
چه اشکال دارد!
بگذار ما عاشقِ خطاکار باشیم،
بگذار ما همچنان غرقِ خرابات و پریشانی باشیم،
بگذار برای این یکی منطقی رفتار نکنیم.
بگذار عیان باشیم،
همین گونه باشیم،
من جای خود و تو نیز به جای خود.
بر سر عهد خودم هستم اگرچه تنها مانم
کارسختی ست ولی قلب چنان می خواهد
#م_ساجد@Greenshadows6