❤️💙حالا که فکر میکنم
میبینم چقدر همه چیز بی ارزش تر
از آن بود که شب با چشم های خیس بخوابم و خودم را از نوشیدنِ یک فنجان چای با عزیزانم محروم کنم...
حالا که آدم ها را شناخته ام و سرد
و گرمِ روزگار به تنم خورده میفهمم
که لبخند زدن و رد شدن یعنی چه
و مهم ترین مسالهی زندگیِ بشریت شاید صرفِ هندوانه ای خنک یا شنا در دریاچه ای کوچک در یکی از روزهای گرمِ تابستانی باشد، به دور از جنگ و خونریزی و کینه و انتقام.
دلم میخواست همهی دخترها و پسرهای چهارده پانزده ساله را به بهترین کافهی شهر ببرم و بگویم ببینید زندگی همین است!
گاهی مثل همین چند طعم بستنیِ خنک و شیرین، گاهی مثل همین قهوهی اسپرسو تلخ و گس...
اما یک چیزهایی دست آدم نیست.
انگار زندگی همین است...
گاهی نمیگذارد هیچکس جز خودش درس هایش را در گوشت فرو کند
و تو مجبوری با صبر و حوصله قدم به قدم همراهش باشی...
اما من میگویم سخت نیست،
کافیست قلقش را بلد باشی...
زمینت که زد بلند شوی،
غمگینت که کرد لبخند بزنی...
آن موقع به روزی میرسی که با خود بگویی زندگی همین است!
همین که گاهی دیر
به محل کارت برسی؛
شیر روی گاز سر برود؛
و در یک روز بارانی
اتومبیلت خراب شود؛
خوشحالم که هرچه میگذرد
به معنای زیباتری از زندگی میرسم،
به آرامشی که حالا میدانم ساختهی دستِ خودم است و هیچ کس و هیچ چیز تواناییِ گرفتنش از من را ندارد...
و حتی دلم میخواهد باز هم
قهوهی اسپرسو بنوشم،
هرچقدر هم تلخ و گس...!
#سحر_رستگار ✍@Greenshadows6