#معشوقهمعشوقه ای داشتم ،، بی نظیر ، چشمی برای دیدن من نداشت ، هر گز از تخت بیرون نشد ، برای دیدنش میرفتم ، پرستارها میگفتند هر وقت کنارش هستی آرام میخوابد ، دستانش را در دست میگرفتم ، و او به خواب میرفت ، این همه عشق بازی من و او بود در میانه آن هیاهوی کودکان که هیچکسی را نداشتند .............روزی رفت بی انکه دستانم را بگیرد ، و دستان من همیشه دستان او را کم دارد ، کاش یک بار چشمانش را میدیدم ، ......مگر عشق همین نیست که معشوقه ای در دستان تو آرام شود و به خواب رود....
نویسنده
#بهزاد_سعیدیاجرا ومیکس
#بتول_عباسی@GreenShadows6