حالا
که نمی آیی
حالا که تن داده ای
به همخوابه ای کور؛
که هیچ آدرسی را روی خطوط آشنای تن ات نمی داند،
اویی که در نبودنت حتی
هزار بار این مسیرِ سبز را
به لرزشِ سرانگشتِ تشنه نرفته، برنگشته است،
او
که رنگِ خنده هایت را
از میانِ لب های بی خنده ات نمی شناسد؛
حالا بیا
این شب بیداری های بی امّید
این ماهِ لعنتی را از من بگیر
که بی تو تلخ به من می خندد،
این کوچه های بن بست را بگیر از من
که بهانه ای برای بوسه دیگر نیست.
بیا پاک کن تمامِ خیابان های بی تو غریب را
تمامِ سیگارها که بی سرفه با تو کشیدم...
بیا بگیر این اتاقِ تاریک را
که همیشه روشن است
به طرحی از چشم های مه آلودِ تو
بیا این خیالبافی های تکراری را بگیر از من
که:"باز می آیی و کلید چراغ را می زنی
به لب پاک می کنی اشک های تب°گویه های مرا
که باز می فهمم که خواب دیده ام تمامِ نداشتن ات را"...
بیا به من شهامتی هدیه کن
تا با شعرهایی از عصیان
بو بکشم ردّ مرگ را
دل ام را در دست بگیرم
و به گورهای منتظر لبخند بزنم
حالا
که قرار نیست بیایی.
#پوریا_اشتری