- «شب، به اندوه!
ای دخترِ کوچکِ رود و باد و دشتهای سرسبز
به راستی، روستایت را که رها میکردی،
پنداشتی که میتوانی در باتلاقْ زیارتگاه بسازی؟
شب به اندوه!
ای دخترِ کوچکِ راستی
در این حال که ظلماتِ تعفّنْ شمعهایت را به پایان برده
در این بیابانِ آهنین چه میکنی؟
شب، به اندوه!
ای دخترِ کوچکِ عصيان
آمدهای برای برکۀ قورباغگان چه شعری بخوانی؟
به گلۀ گوسفندان چه پیامی برسانی؟»
- «در آغاز، آمدم آواز بخوانم
گفتند که دارم دسیسه میبافم،
چون زخمم را مینهم روی هر زخمی که میبینم.
گفتند: "چرا؟"
گفتم: "تا بِشِناسم!"
گفتند: "زخم هر کس به اندازۀ کفش اوست!"
در آغاز، آمدم آواز بخوانم
و حالا وضعی دیگرگونه است
بعضی میخواهند وادارم کنند
موعظهای چیزی تلاوت کنم
هرگز چنین نخواهم کرد... هرگز... هرگز
كه حقیقتْ فریادی است با میلیونها ضرباهنگ
و موعظه ندبهای است یکجانبه و یکنواخت»
- «شب، به اندوه!
ای قربانی
ای گلِ سرخِ قبیله...»
#غاده_السمان