#شانههاینجیبگاهی بیا و به خوابم هبوط کن
یا از آسمانِ حضورت سقوط کن
گامی بزن تو بر اندیشههای من
آتش بزن به دلِ ریشههای من
این زندگی که شکوهی به خود ندید
تا چشم وا کنم سفرِ آخری رسید
تردید بود تمامِ قواعدم
میخانه بود مقامِ معابدم
مستی و راستی غزلی بود بیصدا
بی مکر و قال و خروش و غم و ادا
دیوانگی و تغزل، پناه بود
در شامگاهِ تیره شبیهِ پگاه بود
یک شب که خسته و سرگشته بود دل
آواره رفته و برگشته بود دل
حیران و ناگزیر شبیه تگرگها
یا در خروشِ باد به احوال برگها
دیدم که درد در نفسم تاب میخورد
از دستِ مکر، دلم آب میخورد
آن شب روانِ ستاره دریده گشت
از فوجِ ابرها سر رعدی بریده گشت
میخواهم این نفسِ ناگزیر را
این بازدم و دمِ سر به زیر را
بر شانههای نجیبِ تو خم کنم
دردهای گدازنده کم کنم
یا از آسمانِ حضورت هبوط کن
یا در خیالِ غرورم، سقوط کن!
#عیسی_اسدی (میم)
#شبتان بر مدار عشق
❣️