پرنده ي شب هايي كه شاعر نيستم
شب هايي كه شاعر نيستم
كلمات كهنه پوش مي شوند
و كلاه شان مثل آي با كلاه
گشاد بر سرشان
انگار به مهماني يك جلپاره فروش
دعوت شده باشند
اگر بنويسم سنگ
بي برو برگرد بايد
پنجره اي سري بال پرنده اي
يا چراغ نيمه شب خياباني را بشكند
در آسياب دهكده اي متروك
اگر به خواب رفته باشد
حتمن سنگ نيست
يا فرض بگيريد پياده رو
مي تواند سر به بيابان بگذارد
و در ابديت منتقد پسندي جاري شود
اما در هيچ فصلي جز پاييز
عابري نخواهد داشت
روزگار كلاغ را اما
دوستان شاعرم آنقدر سياه كرده اند
كه رنگ هاي ديگرش را نمي بينم
حالا كلاغ را شاعر كه نباشم
خبرچين صابون خور گوشواره دزذي
بيش نمي بينم
كلمات نونواري هم اگر
به پستم بخورند
عارشان مي شود با او
بر يك شاخه ديده شوند.
#عباس_صفاري#آنقدر از تو می نویسم تا فارسی تمام شود