خواهر كوچك من نام تو را مىداند
نام تو را مى خواند گُل قاصد آيا
با تو اين قصهى خوش خواهد گفت
باز كن پنجره را من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمى گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را صبح دميد
چه شبى بود و چه فرخنده شبى
آن شب دور كه چون خواب خوش
از ديده پريد كودک قلب من
اين قصهى شاد از لبان تو شنيد
زندگى رويا نيست زندگى زيبايىست
مى توان بر درختى تهى از بار
زدن پيوندى، مى توان در دل اين
مزرعه ى خشك و تهى بذرى ريخت
مى توان از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو هر دو بيزار
از اين فاصله هاست...قصهى شيرينىست
كودک چشم من از قصه ى تو مىخوابد
قصهى نغز تو از غصه تهىست
باز هم قصه بگو تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گُل به گُل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
استاد
#حمید_مصدق