دوست داشتم دکانی باز کنم و دست مشتری ها را بگیرم و به آنها خیال های خوب و گوارا، آرزوهای دست یافتنی در جام های خیالین خوش عطر و بو بدهم.
- بفرمائید چه بدهم خدمت تان؟
- یک کاسه نور؟
-یک لیوان امید؟
- یک جرعه محبت؟
- یک ذره دلگرمی؟
- یک آغوش گرم؟
- آرامش؟
-لبخند؟
- معجزه؟
-ایمان
- بخت؟
آری بخت هم می فروشم
در طَبله ی ما هرچه بخواهی هست.
درست است، من خیال پردازم.
چرا پنهان کنم. مگر کار بدی است؟ خب، دوست دارم کبوتر خیالم را بفرستم به جاهایی که چشمه هایش جوشان است و باغ هایش پر از میوه های خوش رنگ
بالاخره هرکسی دلش به چیزهایی خوش است.
سهراب به سیبی خشنود بود، و به بوییدن یک بوته ی بابونه.
من هم به این چیزها خشنودم.
حال که روزگارِ نامراد همه چیز را از من و هم نسل هایم گرفته است، خیال تنها سرمایه و دل خوشی آدم هایی چون من است.
من در عالم اندیشه و خیال باغبانی می کنم، باغ می سازم، باغ امید، باغ دوستی. روزهایم را در این باغ ها می گذرانم. می دانم که یک روز مردان و زنان و فرزندان سرزمینم در آن باغ ها آواز خواهند خواند و میوه های مرادشان را از شاخه هایش خواهندچید.
#حسین_مختاری