ی غروب سرد پاییزی بود
بارون دل گرفتهی آسمونو میشست و
باد اشک آسمونو جارو میکرد و
برای دلجویی از پاییز
دونه دونه برگای خیسِ درختای محله رو
جلوی پای عابرا سنگ فرش میکرد
اما دل آدمای رهگذر بیخبر از همه جا
زیر بارون
روی برگای زرد و نارنجی
از ترس سرما ، آدمِ زندگیشونو
اونی کهکنارشونَ رو محکم بغل میکنن و
خاطرهای عاشقونه میسازن
هنوزم بیخبرن
از اینکه چه اتفاقی داره میوفته
از اینکه یکی عین من
تموم اینارو داره با پوست و خونش حس میکنه
قدم زدن کنار پارک
گرمی دستاش
بارونیای که بعد از اون روز نه پوشیدم و نه شستمش
تا عطر تنش روش بمونه
همون بارونیای که تا دیدم سردش شده
از تن خودم در آوردم و رو شونه هاش انداختم
براش بزرگ بود
خیلی....
نمیدونم چه حکایتی توی فصل پاییزه
عاشقانهش لذتبخشترین عاشقانه
و غمش غمگینترین حالتِ دوست داشتنِ
اما هر چی هست
همه چیزش قشنگه
حتی داشتنش از دور
حتی ....
حتی....
نداشتنش.....
#بداهه🍁#حامد_زکیان#غروبتان دلنشين
🌼