سال هاسالها بعد
در افق با اشیاء و آدمهایی تلاقی میکنی
اما دیری نمیپاید
اولین مدّ ابرها از راه میرسند
ولولهای در اشیاء و آدمها میافتد
میان زمین و آسمان پراکنده میشوند
مدتی دراز در خلئی دوّار
با سکوت سوگواری میکنند
کلمات را از دست میدهی
دست آخر تنها همهمهای میماند
که از بالای نهرها و قطارها میجهد
درختان و آهنقراضهها را دور میزند
داخل عمارتی میشود
روی تنها صندلی فراموششده مینشیند و نگاه میکند
در افق عمارت صخرهای لُخت ایستاده است
کودکان و اشیای روی صخره بزرگ میشوند
شکل میگیرند
از صخره سرازیر میشوند
در شهر چیزی نمیبینند
چیزی نمیشنوند
جز همهمهای مغشوش از عمارتی قدیمی
حتی جا پاهای غبارگرفته قُرُق شده است
تنها اشیاء و نامهایی ماندهاند که گِرد کتاب کبیر عالم در چرخشاند
و لنگهای در که در باد تاب میخورَد
دارند عمارت قدیمی را تخریب میکنند
لکههای مرطوب و صداهای پنهان میگریزند
سالها بعد
تعدادی تار مو
لنگهای در
و یک صندلی قدیمی کنار صخره ظاهر شدند...
#ایرج_ضیایی خرداد ۱۳۷۴