ماه به کوچه میتابد
من به خوشبختی تو فکر میکنم
هزار گل نکاشته در گلدان
هزار بوسهای که طلبکارم
هزار قول، بدهکار
لباس کارگران صبح به من نمیآید
تو به مسافرت علاقمندتری
به ماشین
به بازیگری در تئاتر
و به رنگ کت شلوار جدیدم
ماه به خانه میتابد
صداها رژه میروند
بلند میشوند
مینشینند
و زن معنا میکند آزادی را
و مرد زندگی را
ـ قرار نیست زیباییات را با مردی در میان بگذاری
که خنیاگر است
چای بنوشی
بخندی
که دندانهایت مال من است
که گوشم پراست از حرفهای مردم
که کرکسها مغزم را خوردهاند
ماه به صحنه میتابد
اخم که میکنی
دو کوه به هم میرسند
و ما از هم دور میشویم
من به خوشبختی تو فکر میکنم
ماه به کوچه میتابد
و تو
صحنه را
ترک میکنی...
#امان_میرزایی📘خشخاش ها، انتشارات سوره مهر،۱۳۹۶