زنی که شعر میداند، دلی دیوانه میخواهد
برای تار موها ، التماس ِ شانه میخواهد
نه گلشن که به تنهایی بهاری در بهاران است
خیال دامنش بال و پَر پروانه میخواهد
گناهش خواهش شیرین نگاهش آتش دیرین
به پای هر دوتایی شان فقط ویرانه میخواهد
زنی که شعر میداند شبیه چشمه و باران
بجای ردّ پای خود گل و گلخانه میخواهد
خمارِ تاک و انگورش حضوری جنس سرمستی
شرابِ ناب شیرازش لبی پیمانه میخواهد
پر است از شور آزادی، پر از نور است و آبادی
خرابات و سبویش ، عالم ِ فرزانه میخواهد
میان بارش و طوفان به سرشاخه شبی لرزان
فضای گرم و آرامی بنام ِ ، لانه میخواهد
زمستان ها به خواب گل، ترانه رنگِ رویاها
کنار پنجره مشتی به قُمری، دانه میخواهد
دلش همسایگی با شهر آغوش و خیابانی
به سمت و سوی میدانِ غرور و شانه میخواهد
برای واقعیّت هـای تکراریّ روزانه
کسی را همنفس دور از شب افسانه میخواهد
قرار
#عصر هایش را به زیر سایه ساری از
چنار و خنده های بی سرو سامانه میخواهد
غبار از تن به در کن که، برای خستگی ها، او
تو را ای شاعر چشمش! تو را کاشانه میخواهد
#مطرب🎶#ابراهیم_حسینی