کافه شعر و ترانه (تخصصی)

#چالش_زنگ_انشا
Канал
Искусство и дизайн
Образование
Музыка
Социальные сети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала کافه شعر و ترانه (تخصصی)
@Cafe_Sher_O_TaranehПродвигать
1,06 тыс.
подписчиков
1,13 тыс.
фото
144
видео
1,54 тыс.
ссылок
برگزاری مسابقات بزرگ ادبی و هنری حامی شاعران ، نویسندگان و گویندگان جوان کشور مدیر و موسس : مجتبی جوادنیا آدرس پیج اینستاگرام : Instagram.com/Cafe_Sher_O_Tarane ارتباط با ادمین : @CafeSherOTaraneh درگاه آنلاین پرداخت : IDPay.ir/cafe-sher-o-taraneh
@Cafe_Sher_O_Taraneh
عید و عیدیاش..
تخم مرغ و گیس گلابتون..
اون قدیم ندیما شما شاید یادت نیاد ،همون قدیما که همه دور هم جمع می شدن و از بزرگ و کوچیک می رفتن عید دیدنی خونه ی عمو و عمه و خاله و دایی ،همون وقتا بزرگترای فامیل ی رسم قشنگ داشتن برای عیدانه به همه تخم مرغ آب پز رنگ شده میدادن برای پر برکت شدن سال جدید.رفتن ما هم به خانه دایی جان برای گرفتن عیدی و تخم مرغ عیدانه و رقم خوردن جالبترین خاطره عید به همین موضوع برمیگرده.
حدود هشت سالم بود و برخلاف همه ی دخترای هم سنم کاملا شبیه پسرا لباس می پوشیدم و موهام هم همیشه کوتاه بود.پسرای فامیل همیشه مسخره ام میکردن و به من میگفتن:دختر پسر .این کلمه برام خیلی معنی بدی داشت،هروقت می شنیدم کلی داغ میکردم.دست خودمم نبود.الان که مثلا بزرگ شدم و خانمی شدم برای خودم این کلمه اون قدرا هم باعث داغ کردنم نمیشه.خوب گنجایشم بالا رفته یا درد و رنجشام فرق کرده نمیدونم؟
بگذریم،همون روز همه راهی خونه دایی بزرگم شدیم و با لباسای نو و اتو کشیده سوار شورلت آقاجون .تو راه همش می ترسیدم باز هم پسرا بهم بگن دختر پسر به خاطر همین ی گل سر از قبل آماده کرده بودم و زدم به سرم تا همه متوجه بشن که من دخترم نه پسر.کلا تو فامیل ما تَوَهُم پسر داشتن.مادر جونم دوتا پسر داشت که من اشتباه کردم و بین این دوتا به دنیا اومدم .هروقت میبرد موهای داداشام رو کوتاه کنه نمیدونم چرا منم اشتباه میگرفت و موهامو کرنلی میزد.تا مدتها از اسم کرنل و کرنلی و کلنل و هرچی کر توش بود متنفر بودم.خلاصه رفتیم خونه دایی و نشسته بودیم که دیدم پسر دایی هام دارن زیر زیرکی میخندن.خودمو جمع کردم پشت مامانم و نگاهشون نکردم.تا بعد از نهار از جایم بلند نشدم .موقع بازی دلم قنج می رفت که برم و قاطی بچه ها بازی کنم.بعد از کلی کلنحار رفتن بلند شدم و رفتم حیاط .دایی جان به رسم عیدانه به همه بچه ها که حدود 15تا بودیم تخم مرغ داده بود .چشمتون روز بد نبینه همین که وارد حیاط شدم جنگ تخم مرغ شروع شد.از زمین و هوا تخم مرغ بود که به سمتم پرت میشد.پسر داییام و پسر خاله هام و داداشام تصمیم گرفته بودن هر دختری که اول پا به حیاط بذاره رو تخم مرغ بارون کنن.و از شانس بد یا خوبم اون دختر من بودم.اولش کلی ناراحت شدم چون لباسم کثیف شده بود ،اما بعدش کلی خوشحال شدم چون من هم رفته بودم تو جرگه دخترای فامیل.و دیگه کسی نمیتونست به من بگه دختر پسر.پسر دایی هام در کمال ناباوری قبول کردن که از اون روز به بعد من رو مورد لطف قرار بدهند وگرنه مورد مرحمت دایی جان قرار میگرفتن و ارشاد میشدن.البته همون روز تمام پسرا یک بار به صورت جمعی نوازش شده بودن. خلاصه بعد از اون روز تا سال آینده هروقت مادرم می خواست موی برادرامو کوتاه کنه من تو کمد ،پشت بوفه،مبل،گاز،تو انباری یا پشت رخت خواب داخل کمد دیواری مخفی میشدم و از مرحمت قیچی آرایشگر در امان می موندم. تا سال بعد موهام به حدی بلند شد که بتونم ببافم و به داشتنشون افتخار کنم.بافتی با دست مادر بزرگ مهربانم که خدا رحمتش کنه.این موهارو هم به لطف همون تخم مرغای عیدانه دارم.سالها گذشت و هروقت یادش میوفتم فقط ی لبخند میزنم به اختلافات کودکانه ام.کاش هنوز کودک باقی می موندیم.یادش ماندگار .
این هم ی خاطره تخم مرغی و گیس گلابتونی..
شاد باشید و پیروز

#فائزه_جدّاء

#چالش_زنگ_انشا
#پیک_نوروزی
#کافه_شعر_و_ترانه

🔴از شاعران جوان حمایت کنید 👇
https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ
@Cafe_Sher_O_Taraneh

یک جواریی عجیب تو فکر بودم
به ماهی تو تنگ اونقدر حسادت کردم که دستم و بردم تو تنگ و هی جهتش رو تغییر دادم,بابا عین اینکه مجرم گرفته باشه زد رو شونم گفت:نکن بچه,خوشت میاد یکی اینجوری هی بهت جهت جور واجور بده انگار که باید به هر سازش برقصی؟
هیچی نگفتم,اونم هیچی نگفت بابام و میگم,
رفت وضو گرفت تا نماز بخونه
یه چیزی عین تو این فیلما تو ذهنم کلید خورد
(انگار که باید به هر سازش برقصی)
حالا هر چی میخوام بی خیال این دیالوگ به اصطلاح طلایی پدر گرام بشم نمیشه,هی به خودم میگم بی خیال بابا همیشه که همه چی و نباید ملکه ی این ذهن درب و داغون کنم
ذهن آدم خیلی بی انصافه،بدون اینکه رحم کنه با خاطرات و دیالوگ های تلخ و سخت بهت حمله میکنه،یادم اومد ۲۸اسفند بهش گفتم تو تعطیلات هیچکی نیست حواست بهم باشه تنهام نزاریا
گفت:هستم،مگه من مردم که تنها باشی حالا که فکر میکنم هنوز سال تحویل نشده بود که رفت
خب رفت،
رفت
فکرای جور واجورو گذاشتم یه گوشه ی مغزم و
شب خوابیدم و صبح برای سال تحویل خواب موندم,دم ظهر با هجم سنگینی از سر و صدا از خواب پریدم و با یه قیافه ی تازه از جنگ برگشته از اتاقم اومدم بیرون و با دیدن جمعیت رو به روم یه آن یه سکته ی خفیف زدم,انگار که اصلا هم اتفاق خاصی نیوفتاده نیشم و تا دم گوشم رسوندم و گفتم:سلام
تیکه های جور واجور و شیرین فامیل رو رو هوا بلعیدم و انگار که اصلا هم اتفاق خاصی نیفتاده رفتم تو جمع,فارغ از هر اتفاقی دوباره خودم و با تنگ ماهی مشغول کردم,و دوباره دیالوگ طلایی بابا تو گوشم زنگ خورد
"انگار باید به هر سازش برقصی"
رقصیدم,نرقصیدم؟ من به ساز نا کوک اون لعنتی جان با هر سبکی رقصیدم ولی چی شد؟
هیچی,پوچی,عذاب,و در آخر یه تن خسته که باید خودش و هر روز بلند کنه و نفس بکشه,شاید من باید بهتر میبودم،شاید من یه چیزی این وسط کم گذاشتم،آره کم بود "آرامش" همیشه کم بود،شاید اصلا نبود،شاید اگه زیادی دوسش نداشتم اینجوری نمیشد
نمیدونم
داستان و یه کم هندی"ش" کردم
با یه عذر خواهی از جمع از خونه زدم بیرون،البته تمام خاندان میدونستن که من یه کم خل و چل میزنم و قطعا کسی از رفتنم ناراحت نشده، رفتم بازار و تو یکم فروردین با هزار بد بختی یه ماهی قرمز دیگه خریدم و گذاشتم تو تنگ کنار اون یکی ماهی
شاید باورتون نشه اما الان که به تنگ نگاه میکنم انگار دارن جفتشون برای هم میرقصن,انگار دارن بهم لبخند میزنن,حالا چه فرقی میکنه تا آخر عید زنده میمونن یا نه مهم اینه که دارن با هم میخندن ...
مهم اینه که "آرامش" دارن ...

#فاطمه_حسینیان

#چالش_زنگ_انشا
#پیک_نوروزی
#کافه_شعر_و_ترانه

🔴از شاعران جوان حمایت کنید 👇
https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ
@Cafe_Sher_O_Taraneh

💫به نام بهترینه عالم که نور را به قلبم هدیه کرد💫

موضوع انشا: "یک خاطره عیدانه از دوران شیرین کودکی"


همیشه عیدنوروز خاطرات پر از شادی و شیطنتای بچگی رو برام زنده میکنه خاطرات شیرین و گاهی تلخ که الان بعد مدتها وقتی دوباره بر میگردی تا گذشته ها رو مرور کنی اونام دیگه تلخ نیستن.
باید بگم موضوع انشاء منو برد به خاطره ای که شاید برای شما هم جالب باشه .
یادمه سالهای بچگی امون تو خونه کاهگلی پدربزرگ که کدخدای روستا بود سر شد ی خونه نقلی دوطبقه با دیوارهای خشتی قطور و رنگهای سفید و سبز دیوارهاش، اونم وسط روستا که همه روستا رو میشد تحت نظر داشت با ی عااااالمه پله که تورو از حیاط بزرگ و پراز درختش به ایوون خونه می رسوند.
ما یک خانواده با 5 تا بچه بودیم یک پسر بزرگ و شیطون که هر روز یکی از دست شیطنتاش میومد درخونه شکایت و دخترای قدو نیم قد و شیطون تر،بیچاره مادرم از دست ما همه چیزو قایم می کرد ولی همیشه هم اینجورا نبود گاهی وقتا واقعا ما دست به چیزای که نباید میزدیم ،نمیزدیم مثلا ریش تراش بابا که دم عید گم شدنش شده بود واسمون دردسر.
ماجرا از اینجا شروع شد که چند روز مونده بود به عید، بابا این چند روزی همش دنبال ریش تراشش میگشت ولی پیداش نمیکرد از مامان و مابچه ها هم چند بار پرسید یادمه حتی من یک بار خیلی گشتم تا پیداش کنم ولی پیدا نشد.
دیگه روز آخری طاقت بابا طاق شد همه مارو صدا زد همه امون ردیف ایستادیم کنار هم ،همه با ترس و لرز ساکت ایستاده بودیمو جیک امون در نمی اومد. بابا دونه دونه می پرسید :"تو ریش تراشو گرفتی ؟" ولی هر دفعه تنها جوابی که نصیبش میشد "نه" بود ولی واقعا ایندفعه هیچکدوممون خبر نداشتیم کجاست و هاج و واج همو نگاه می کردیم.
ما می دیدیم بابا عصبانیه و نمیدونستیم بابا چیکار میخواد بکنه تا اینکه رو کرد به حیاط و دستشو قلاب کرد پشتشو یک نفس عمیق کشید و گفت :"خوب حالا که بی اجازه دست به وسایل من میزنید و گمش هم میکنید مجبورم کاری کنم که دیگه هیچوقت دست به وسایل شخصی دیگران نزنین"

از داداش شروع کرد ی کیسه برنج آورد گفت بلندش کن این پله هارو تا حیاط ده بار میری و بر میگردی .کیسه ی سنگینی بود ما دخترا که اشکمون داشت درمیومد ولی داداش زیر زیرکی میخندید بعد دیدن خنده های یواشکیش ماهم یواشکی میخندیدیم هر طور بود ده بار مسافت پله ها از حیاط تا ایوونو طی کرد حالا نوبت من بود با دوتا سطل پر از آب و ده بار بالا و پایین رفتن ،من می رفتموووو تموم نمیشد تمام پله هارو آب برداشت دیگه آخراش، هم نفسم بند اومده بود ، هم خندیدنام یواشکی نبود هرچندوقتی نگاه به بابا میکردم زودی خودمو جمع میکردم .خلاصه برای خواهرامم هر کدوم یک سطل آب بزرگ ،کوچیک و کوچیکتر و همون ده بار رفت و آمد بود و تموم شد.بابا یکم آروم شد و رفت ولی تو ذهن همه امون ی سوال بود :"ریش تراش چی شد؟"

صبح روز عید دیدیم بابا باهمون ریش تراشش ریشاشو میزنه مامان ازش پرسید:"کجا بود ؟"
گفت:"هیچی ی جایی بوددیگه "
گفت:"نه میخوام بدونم کجا بود؟"
گفت:"خودم از دست بچه ها گذاشته بودم ته کشوی لباسا ولی ندیده بودمش"
از اونجا بود که ما فهمیدیم
اول نباید به وسایل شخصی دیگران دست زد
دوم باید از یک چیزی مطمءن شد و بعد قضاوت کرد
سوم اینکه تو جریمه و توبیخ باید انصاف و رعایت کرد
چهارم میشه تو لحظه های بد یک دلیل برای شادی پیدا کرد.

ممنونم که خوندید ، امیدوارم خوشتون اومده باشه.

#محبوبه_رمضانی

#چالش_زنگ_انشا
#پیک_نوروزی
#کافه_شعر_و_ترانه

🔴از شاعران جوان حمایت کنید 👇
https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ