@Cafe_Sher_O_Taranehبه نام خدا
الان که به تقویم نگاه میکنم خیلی زیاد از اون روزا نگذشته حدودا شش هفته پیش بود، ساعت 3 بعدازظهر که وقت ویزیت دکتر داشتم . اون روز مادرم حالش عجیب تر از عجیب بود اونقدر که دکمه های مانتوشو جا به جا بسته بود .حتی من چند بار بهش گفتم مامان لباستو درست کن ، انگاری داشتم با در و دیوار حرف میزدم اصلا صدامو نمی شنید .
بابام هم همش روی مخم بود ، دم در دستشو گذاشته بود رو بووووق ماشین میگفت : دیر شد دیر شد خانم چکار میکنی مگه؟
خودت هی زنگ میزدی الان من امدم خودت حاضر نیستی
نکنه داری آپولو هوا میکنی ...
اون روز شنبه لعنتی برا کل خانوادم مهم بود جز خودم، اصلا دوست نداشتم دوباره برم دکتر اون جمله یِ تکراری همیشگی حالت هر روز بهتر از دیروزتِ رو بشنوم ، انگاری من صایرانم که هر روز بهتر از دیروز باشم ...
به سمت مطب دکتر که حرکت کردیم میونه های راه ، یباره در ماشین باز شد ، یکی اومد دستمو گرفت و از ماشین پیادم کرد و بهم گفت : بجنب زود باش کفشاتو در بیار دختر ، بدو بیا دنبالم . منم سریع کفشامو در آوردم پَرت کردم گوشه خیابون اما نفهمیدم برا چی این کارو کردم ! آخه در آوردن کفشام چه ربطی به اون داشت !فازشو نفهمیدم
خلاصه دنبالش راه افتادم اونقدر پشت سرش دویدم تا رسیدیم به یه کوچه بن بست ،بعد از نفس نفس زدن هام نگاهم به پاهام افتاد که داشت خون میومد ولی یه لذتی خاصی داشت که حالمو خوب می کرد . انگار که داشتم تو یه قایق تفریحی ماهی گیری میکردم زیر بارون .
توی کوچه که رفتم همه ی شماره پلاک خونه ها عدد 22 رو نشون می داد ، گیج شده بودم نمیدونستم باید چکار کنم ، اصلا اینجا من چکار می کردم ! زنگ تک تک خونه ها رو زدم .
زنگ زنگ زنگ زنگ از هر خونه یک نفر اومد بیرون انگاری همشون من بودم اونا شبیه من بودن و منو صدا میزدن نمیدونستم که باید برم سمت کدومشون تا اینکه بابام صدام زد :
دخترم ،بابایی پیاده شو رسیدیم . . .
بخودم که اومدم دیدم دوباره توهم زدم ، تو بیداری خوابیدم ! فقط کسی حال منو میتونه بفهمه که میدونه این مدل خواب ها واقعی هستن .از ماشین که پیاده شدم سرمو بالا که گرفتم دیدم جلوی پلاک 22 وایسادم ، یه نفس عمیق کشیدم رفتم به سمت ساختمون . ولی عجیب این بود برام که ، نمیدونم چرا هر وقت میومدیم دکتر یه توهم مشترک داشتم که توی راه بهم حمله می کرد .توهم پلاک 22 آره انگاری همه دنیامم غرق شده بودن تو اون پلاک لعنتی ...
خلاصه با هر جون کندنی بود رفتم داخل مطب پیش دکتر
سلام آقای دکتر ، سلام دختر قهرمان
رو به روی دکتر نشستم بچشماش خیره شدم اونقدر که یادم اومد ، اره خودِ خود لعنیشه ، همونی که هربار دستامو میگیره و از ماشین پیادم میکنه ، تعجب کرده بودم ، وحشت تموم وجودمو گرفته بود انگار که با اون قایق تفریحیه زدم به دل اقیانوسو در حال غرق شدنم ...
دکتر به پدر و مادرم گفت لطفا شماها بیرون وایسید صداتون میکنم ...
منو دکتر تنها شدیم تنهایِ تنها ، رخ به رخ
دکتر بهم گفت تو حالت خوبه من مطمئنم ،منم تعجب کرده بودم ! دکتر امروز یجوری شده بود همش داشت عدد 22 رو مینوشت و خط میزد ، گفتم دکتر شما حالتون خوبه دکتر گفت اینجا آخرشه آخرش ، اصلا نمی فهمیدمش. تو دلم داشتم میگفتم : اه این بابا بنده خدا خودش دکتر لازمه . خدایا این چی داره میگه نمیدونستم من دیونه هستم یا این یارو .
دکترِ ، بهم گفت : تو ،تو چرا تو بیست و دوم هر ماه حالت خوبه نکنه تو اون روز عاشق شدی مثل من ؟
عزیز دلم دختر گلم بیا شامت رو بخور !!!!!!!!!
باشه واستین الان میام ...
امروز 39 روز گذشته که دارم این داستانو مینویسم داستان توهم های که باعثش تویی که نیستی ...
داشتم فکر میکردم که دیونه بودن چه حالی داره الان به این نتیجه رسیدم که همه ما ادما دیونه ایم ولی به سبک خودمون توهم میزنیم .
راستی پلاک توهم شما چنده ؟
#شیما_مستوری کد 103
#داستان_کوتاه🔴از نویسندگان جوان حمایت کنید
👇https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ