@Cafe_Sher_O_Taraneh قدم زنان می رفت دل به دریا سپرده بود عهد بست که فراموش نکند، خاطرات شیرین آن لحظه را هجم کش دار حضورش را در لقمه ای شعر جای گذاشته بود بر رویِ صندلیِ چوبیِ کافه ترانه...
@Cafe_Sher_O_Taraneh اينجا وارد كافه شدى دستم را بالا بردم خنديدى نشستى روبرويم اينجا
سفارش داديم تو قهوه من چشم هايت را اينجا دفترت را باز كردی و ترانه خواندى
برايت شعر نوشتم اينجا ، فقط به سكوتت گوش مى كردم قهوه اَت را خوردى فال گرفتم كسی می رفت اينجا ، شعرم نيمه تمام ماند رفتی تا مرز نبودن
كسی از در داخل شد از تو پرسيد : اينجا كافه شعر و ترانه ست ؟ گفتى : نمى دانم اينجا ، كاغذى را در دست هايم مچاله كردم و پشت اين پنجره قاب شدم تا تصوير زيبايى را ببينم كه هر لحظه دورتر مى شود ... اينجا ...
@Cafe_Sher_O_Taraneh چه هوایی است عجیب همگی مان خسته از غم و غصه شکسته پیِ هر روز؛ که رفته دست و پاهایی که بسته همه تکرارِ هم آهنگِ همین لحظه شدیم همه غربت داریم همه حسرت داریم همه از بازی تقدیر شکایت داریم همه دلتنگ ولی به یکی شاخه گُلِ مهر پسِ کافه ی شعر روزگاریست که عادت داریم گاه و بی گاه تنی می شوییم از ترانه، از صدا از غزل یا که نوا درشبِ دیدن دوست ما ارادت داریم و به اینگونه همه پای یک صفحه نشینیم تا که آرام شویم نفسی تازه کنیم خنده ای رویِ لب و شادی و آواز کنیم من و تو هر دو مسافر هستیم چو تن بیدِ غزل می لرزیم به بَرِ کافه شعر؛ می ارزیم من و تو مرغِ مهاجر هستیم زِکسی کَم نکنیم و به خود افزاییم ...
بگمانم تبِ این کافه غریب است هنوز شعر این کافه طبیب است هنوز