@Cafe_Sher_O_Taranehسرد بود. بخاری سمند راهنمایی رانندگی هم جواب این سرمای وحشتناک را نمی داد. راننده نگاهی به ساعت کرد.
-نیم ساعت مونده به هفت جناب سروان .بریم ؟
+برو اما آروم برو که زودتر از هفت پاسگاه نباشیم. حوصله ی غُرغرهای رئیس رو ندارم .
راننده ماشین را روشن کرد .حرکت کرد و به این فکر می کرد که قبل از رفتن به خانه سر راه گلی بخرد و برای نامزدش ببرد تا بلکه جبران کند اندکی کم بودنش را. می دانست لعیا عاشق رز آبی است . لبخند لعیا را در آخرین باری که برایش رز آبی خریده بود در ذهنش مرور می کرد و هی پیش جناب سروان زیر لب قربان صدقه اش می رفت .صدای نخراشیده ی سروان احمدی حال خوشش را بهم ریخت.
+بزن کنار ببینم این پرایده چرا اینجا وایساده. شاید گیر کرده توو برف کمک میخاد.
راننده ماشینِ گشت را جلوی پراید متوقف کرد. جناب سروان پیاده شد وبه سمت ماشین پارک شده رفت .شیشه های پراید کاملا بخار گرفته بود و داخل ماشین دیده نمیشد .چند بار با انگشت به شیشه ضربه زد .می خواست درب ماشین را باز کند که راننده ی پراید شیشه را پایین کشید .پسرک کم سنی بود .
-بله جناب؟ مشکلی پیش اومده ؟
سروان داخل ماشین را با نگاهش وارسی کرد .
با دختری که سمت شاگرد نشسته بود چشم توو چشم شد .
دخترک سلام کرد .جا خورده بود و ترس را میشد در چشمانش به وضوح دید.
+چرا اینجا وایسادین؟ مدارکت رو بده ببینم .
پسر اندکی جابه جاشد کیف مدارکش را درآورد و در حالیکه زیر چشمی به درجه های مامور راهنمایی رانندگی نگاه می کرد کیف راباز کرد و به او داد.
مدارک کامل بود . سروان گواهینامه پسر را برداشت و بقیه اش را به او داد. درب عقب ماشین را باز کرد و داخل پراید نشست و گفت :
+بریم پاسگاه ببینم چه نسبتی باهم...
حرفش تمام نشده دخترک زد زیر گریه. بریده بریده شروع کرد به التماس.
-توروخدا مارو نبرین. بخدا اومده بودیم برا خدافظی. من تازه نامزد کردم نذارین زندگیم خراب بشه . غلط بکنم دیگه بخوام با مرد دیگه ای بیام بیرون .لعنت به من .
و رز آبی را که دستش بود روی داشبورد پرت کرد.
+نامزد داری و با این مرتیکه آومدی اینجا ؟
-به خدا آومدیم تموم کنیم. به خدا بار آخرم بود .به خدا نامزدم را دوست...
پسر سکوتش را شکست و بلند داد زد
-لعیا بس کن .
لعیا دستانش را روی صورتش گذاشت و همچنان گریه می کرد و زیر لب به خودش فحش میداد که چرا همچین کاری کرده .سروان احمدی به رز آبی اشاره کرد و گفت:
-اونو بده بمن.
و از ماشین پیاده شد.
پسر خم شد گل را برداشت و از شیشه آن را به جناب سروان داد.
+فردا بیا پاسگاه گواهینامه تو ببر پسر .اینجام نمونین زود برین تا تصمیمم عوض نشده.
-چشم قربان.
سروان احمدی ارام به سمت سمند گشت راهنمایی رانندگی رفت. طوری راه می رفت که انگار آوار هفده طبقه ای پلاسکو روی سرش خراب شده یا زیر بهمن سردشت در حال یخ زدن است .قدم از قدم به سختی بر می داشت .در را باز کرد .کنار راننده نشست .گل را به او داد.
+بیا اینو ببر برا نامزدت .
-وای دمت گرم جناب. خدا چقد منو دوست داره.
واز ذوق دست جناب سروان را فشار داد .
+گفتی اسم نامزدت چیه ؟
-لعیا جناب .عاشق رز آبی هم هست .الان میرم خونشون و گل و بهش میدم .
+اول برو خونه دوش بگیر به خودت برس عطر بزن استراحت کن ،سرحال که شدی برو .
-آره این فکر بهتریه.
و گاز ماشین را پر کرد به سمت پاسگاه.
جناب سروان شیشه را اندکی پایین داد و سیگاری روشن کرد .
#سید_رسول_مقیمیکد : 106
#داستان_نویسی#کافه_شعر_و_ترانه ❄️از نویسندگان جوان حمایت کنید
👇🏻@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️