معجزه از اول هم اتفاق نيفتاده بود فقط شانه های من قوی تَر شده بودند و تو را بر چهار ديواری تكيده ی تنم تا معبد مقدس روحم می كشاندم تا از عطر عودها بگویی و محو شمع های لرزان به سوگ نشسته شوی .
هيچ چيز اتفاقی نبود و من براي رنج كشيدن انتخاب شده بودم روحِ خسته ام از تنش های قدم تو به مرگ نزدیک تَر ميشد تا به زندگی