کافه شعر و ترانه (تخصصی)

#داستان_نویسی
Канал
Искусство и дизайн
Образование
Музыка
Социальные сети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала کافه شعر و ترانه (تخصصی)
@Cafe_Sher_O_TaranehПродвигать
1,06 тыс.
подписчиков
1,13 тыс.
фото
144
видео
1,54 тыс.
ссылок
برگزاری مسابقات بزرگ ادبی و هنری حامی شاعران ، نویسندگان و گویندگان جوان کشور مدیر و موسس : مجتبی جوادنیا آدرس پیج اینستاگرام : Instagram.com/Cafe_Sher_O_Tarane ارتباط با ادمین : @CafeSherOTaraneh درگاه آنلاین پرداخت : IDPay.ir/cafe-sher-o-taraneh
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️

زندگی آروم سه نفره ما با اومدن داداشم یه حال دیگه ای گرفته بود
مادرم فردای روزی که از بیمارستان مرخص شد یه عروسک خیلی بزرگ بهم داد و گفت مهشید جونم اینو داداشی برات آورده ها، کلی ذوق کردمو صورت سبحان داداش کوچولومو بوس بارون کردم
شبا صدای گریه ش تا می اومد میپریدم تو اتاق مادرمو تو گوشش آروم میگفتم پیش پیش تا یکم آروم بشه
مادرم شبا اصلا نمیتونست خوب بخوابه
سبحان شب گریه هاش خیلی بیشتر شده بود
انقد که صداش نمیذاشت منم بخوابم،
بابا گاهی وقتا شبا میرفت خونه عمه جون که راحت بخوابه و صبح سرکار اذیت نشه . من هر روز تقریبا خواب میموندم چون مادرم خواب میموندو بدو بدو بدون اینکه صبحانه ای بخورم میرفتم و سوار سرویس میشدم
تو کلاس مدام چرت میزدم و معلما همه از دستم ناراحت بودن ؛ وقتی یه روز برگشتم خونه مادرمو دیدم که نشسته و گریه میکنه گفتم چی شده گفت انقد که سبحان گریه میکنه اذیت میشم ... نمیدونم چِشه
مادرمو بوسیدم و گفتم غصه نخور مامان جونم و صورتشو که با اشکاش خیس شده بود با گوشه روپوشم پاک کردم و رفتم توو آشپزخونه که یه چیزی درست کنم بخوریم تو سن 10سالگیم چیزی جز املت بلد نبودم که اونروزا یه روز درمیون میخوردیم
اون شب بابا اومد خونه همین که 10 دقیقه ای از اومدنش میگذشت صدای گریه سبحان باز بلند شدو بابا از روی مبل جلوی تلویزیون داد زد و گفت مِهری ساکتش کن ای بابااا
مادرم طفلک سبحانو بغل کرد و رفت تو اتاق و درو بست ولی گریه برای چند دقیقه ای تموم میشد و باز شروع میشد.
رفتم تو اتاق و دیدم باز مادرم با گریه ی سبحان گریه میکنه
گفتم مامان شام چی بخوریم گفت نمیدونم به بابات بگو
مادرم رفت پیش بابا و گفت پاشو بریم داروخونه بگم ببینم قطره ای چیزی ندارن بدم بخوره ساکت شه چند لحظه ای نگذشت که گفت مهشیدم مواظب داداشی باش ما الان میاییم
رفتم تو اتاقِ سبحان ازش بدم میومد که اشک مادرمو در آورده ، به روزایی که سبحان نبود فکر میکردم که چقد زندگی خوبی داشتیم که یهو بیدار شد و زد زیر گریه گرفتمش بغلم ولی هرکاری میکردم آروم نمیشد گذاشتمش رو تخت با عروسکاش صدا در آوردم ولی بازم فایده نداشت همونطور ک رو تخت بود برگردوندمشو هی زدم رو کمرش که بخوابه و دیدم که خداروشکر آروم شد منم همونجا خوابم برد
مادر که اومد خیلی خوشحال بود گفت مهشید دکتر گفت حتما شیرت سیرش نمیکنه و باید شیرخشک بدی بهش دلیل گریه هاش اینه بعد اومدو سبحانو بغل کرد گفت چقد تنش سرده هرچقد که تو بغلش تکونش داد سبحان اصلا حرکتی نکردو صدایی نداد مادرم جیغ زد و بابا هم اومد تو اتاق ولی کاری از دست کسی برنیومد سبحان دیگه هیچ وقت گریه نکرد ولی صدای گریه مامان هرشب از توو اتاق میومد.
من دیگه برادر یا خواهر دار نشدم، تنهاییم و بی توجهی مادرم بزرگترین عذابی بود که زندگی بهم داد.
الان خودم که ازدواج کردم از هرگونه احساسی بیزارم و از بچه دار شدن وحشت دارم. همسرم که مرد تقریبا مبادی آداب و خوبی هست گاهی در مقابل سرد و یخ بودنم قالب تهی میکنه و دست سنگینش رو نثار تن و بدنم میکنه و من فقط نگاهش میکنم
جوری که روی تخت به بدن سرد سبحان نگاه میکردم.
همیشه داشتن راز در زندگی خوشایند نیست مخصوصا رازهایی که ریز ریز جونت رو میخورند.

#سمیرا_بیگی
کد 101
#داستان_نویسی
#کافه_شعر_و_ترانه

❄️از نویسندگان جوان حمایت کنید 👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
نتایج بیستمین هفته ی #داستان_نویسی گروه کافه شعر و ترانه ☝️🏻☝️🏻☝️🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
تبریک به خانم سمیرا بیگی برای داستان زیباشون 👇🏻👇🏻👇🏻
🔴⚫️🔴⚫️🔴⚫️🔴⚫️🔴⚫️

❤️ یک فرصت ویژه ❤️

🔶🔷🔶آغاز ثبت نام مرحله سوم کلاس های مجازی تیم کافه شعر و ترانه 🔶🔷🔶

🔹نام دوره : #داستان_نویسی
🔸مربی دوره : #رامین_رخشا

🔹نام دوره : #فن_بیان_و_گویندگی
🔸مربی دوره : #مهدی_احمدیان

🔹تعداد جلسات : 10 جلسه
🔸مدت زمان هر جلسه : یک ساعت و نیم

⚫️آموزش ها داخل گروه های جداگانه و اختصاصی انجام می شود
🔴آخرین مهلت ثبت نام : ساعت 24 جمعه 5 آبان ماه

جهت ثبت نام و دریافت توضیحات بیشتر با آی دی زیر در ارتباط باشید (امیر مسعودی : مسئول ثبت نام) 👇👇👇
@Amir_masoudi69

🔴⚫️🔴⚫️🔴⚫️🔴⚫️🔴⚫️
@Cafe_Sher_O_Taraneh
گفتم نه توروخدا من نمیتونم از اینجا برم من جایی رو ندارم
زیبا گفت ضیا اون مثل بقیه نیست,
-بیا بریم زیبا اونم مثل بقیه ست
من داشتم گریه میکردم و بهت زده بودم یعنی چی آدم کوچولو اونم تو شهر تو یه خونه مسکونی باورم نمیشد فکر میکردم دارم خواب میبینم عین کارتونا بود یه نیشگون از خودم گرفتم دردم اومد پس خواب نبودم وای اگه از اونجا میرفتم نابود میشدم همینطوری گریه میکردم که زیبا اومد و گفت خانوم. نگاش کردم از ترس یه تکونی خوردم و گفت وای بله
گفت نترس من اسمم زیباس و داداشمم ضیا ,چندسال پیش یه خانواده اومدن اینجا که سر یه اشتباه پدر و مادرمو گرفتن و بردن الان چند ساله که از اونا بی خبریم ضیا میگه حتما کشتنشون بعد از اون ضیا نمیذاره هیچ کس بیاد اینجا یه کارایی میکنه ک همه بترسن و خودشون برن ولی تو به نظرم از اول فرق داشتی بخاطر همین من بهت کمک میکردم منظورم غذا و چایی
گفتم وای کار تو بود واقعا ممنونم حالا من باید چیکار کنم._هیچی من به ضیا گفتم با تو کاری نداشته باشه اونم قبول کرده, انگار دیگه نمیترسیدم یهو احساس خوبی کردم از اینکه نباید میرفتم خوشحال بودم یهو یه وردی خوند و منم مثل خودش کوچولو شدم و رفتیم زیر کابینت یه در بود بازش کردیمو از یه سری پله پایین رفتیم ضیا داشت پایه یه صندلی رو که لق شده بود سفت میکرد خونه بامزه ای بود همه چی کوچولو و چوبی خلاصه منم دوستشون شدم یه وقتایی کوچیک میشدم و میرفتم تو خونشون هر شب زیبا با وردایی که میخوند سفرهای رنگین غذا رو برام میچید گفتم از کجا بلدی گفت ما اجدادمون پریزاد بودن و از اونا به ما رسیده
بعضی وقتا هم که دلم تنگ میشد برای مامانم, زیبا یه وردی میخوند و یه پرنده سفید رنگ زیبا که اسمش طینار بود ظاهر میشد و منم که کوچیک شده بودم با زیبا پشتش سوار میشدیم میرفتیم تو آسمون یهو میدیدم تو همدانیم از پنجره خونه مامان و بابا علی رو ک تو تنهایی خودشون نشسته بودن و تلویزیون نگاه میکردن و میدیدم و برمیگشتیم خونه خیلی خوشحال بودم از بودن کنار زیبا و ضیا
امتحانام شروع شده بود سخت مشغول درس خوندن بودم یه روز زنگ بلبلی خونه به صدا دراومد رفتم دم در پستچی بود یه نامه از شهرداری اومده بود مبنی بر اینکه این خونه تو طرح زیبا سازیه و باید کوبیده بشه تا 2 هفته دیگه هم بیشتر فرصت ندارید بدشانسی بدی بود شب که میخواستیم شام بخوریم به بچه ها گفتم اوناهم خیلی ناراحت شدن ضیا گفت بالاخره یه روزی باید میرفتیم دیگه گفتم حالا کجا باید برید گفتن میریم سرزمین کوچولوها اونجا خیلی بهتره زیبا بهم یه گل سینه خیلی قشنگ داد و گفت هر وقت دلت برام تنگ شد اینو بزن به موهات منم زود میام پیشت 3تایی اشک ریختیم و از هم خداحافظی کردیم من رفتم همدان تا برای امتحان بعدیم باز بیام تهران که یه روز خانم مرادی مسئول خوابگاه دانشگاه زنگ زد و گفت یه جای خالی داریم تا فردا خودتو برسون.

#سمیرا_بیگی
کد 101
#داستان_نویسی
#کافه_شعر_و_ترانه

❄️از نویسندگان جوان حمایت کنید 👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
نتایج نوزدهمین هفته ی #داستان_نویسی گروه کافه شعر و ترانه ☝️🏻☝️🏻☝️🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
تبریک به خانم سمیرا بیگی برای داستان زیباشون 👇🏻👇🏻👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh

(روسری آبی)
با پرتو های آفتاب که از لای پرده به چشماش خورد بیدار شد...
انگار اصلا دلش نمیخواست از جاش بلند بشه...
آخه فکر و خیال تا نیمه های شب نذاشته بود بخوابه...
که یهو نگاهش به تخته وایت برد کوچیک روی دیوار اتاقش افتاد...
کارهایی که امروز باید انجام میداد روی تخته نوشته بود...
امروز وقتش بود...
یهو خواب از سرش پرید یه نگاهی به ساعت کرد عقربه های ساعت روی ۷:۳۵ بود و با خودش گفت:وااایی دیرم شد...
سریع از جاش بلند شد و رخت خوابش رو جمع و جور کرد و رفت اتاق مادرش که بیدارش کنه...
در حین باز کردن در گفت:مامان ببین ساعت چنده داره دیر میشه....
اما تخت خواب خالی و‌مرتب شده بود...
صدای در کابینت از آشپزخونه نظرشو جلب کرد و رفت سمت آشپزخونه...
به آشپزخونه که رسید چهره مامان آذر رو با همون لبخند همیشگی دید و گفت: سلام صبح بخیر مامان چه زود بیدار شدی..
مادر جواب داد:علیک سلام...ای خوابالو، یه روز زود از خواب بیدار شدیا...فکر کردی منم مث تو تا ساعت ده میخوابم هر روز؟؟ بیا... بیا...صبحونتو بخور...
خندیدو گفت عههه مامان...
راستی مامان تو هم با ما میای؟؟
آخه خیلی استرس دارم....
مادر جواب داد: نه دخترم من یکم امروز توو خونه کار دارم با هم برید اصلا هم نگران نباش ان شاءالله که خیره...
شیما در همین حین خیلی زود صبحانه رو تموم کرد و گفت دست مامان آذرِ گلم درد نکنه من میرم آماده بشم و از سر میز بلند شد...
مادر گفت:عه شیما کجا میری چیزی نخوردی که دختر..؟؟؟
بلند بلند جواب داد نه مامان دیر میشه کلی کار داریما...
سریع برگشت توو اتاقش و
مانتویی که دیروز خریده بود رو پوشید...
و شال آبی کم رنگشو از تو کمد برداشت و سرش کرد...
چند لحظه جلوی آینه به خودش خیره شد و‌خودشو برانداز کرد...
همینجور توی رویا سیر میکرد که گوشیش روی میز مطالعه ویبره زد...
گوشی رو برداشت و قفل گوشی رو باز کرد...
یک پیام اومده بود... سلام صبح بخیر خانومی آماده ای؟؟دم درم هااا
با خودش گفت وای.. خاک به سرم...بلند بلند گفت مامااان..امیر اومده...
مادر اومد پیشش و گفت خیله خب دختر ترسوندیم... چرا هول میشی...
خب حاضر هم که شدی برو دیگه برو خدا به همرات ان شاءالله هر چی که خیره...
شیما سریع خداحافظی کرد و با عجله اومد پایین...
و در رو باز کرد و امیر رو پشت در دید و گفت سلام صبح بخیر خوبی؟؟
امیر خیره خیره نگاهش کرد با یه مکث گفت سلام عزیزم صبح تو هم بخیر...
لبخند زد و گفت چقدر بهت میاد...
شیما خندید و گفت: چی بهم میاد؟؟
امیر جواب داد :روسریت
شیما گفت:دست آقامون درد نکنه که برامون خریده..
امیر همونجوری خیره نگاه میکرد و چیزی نمیگفت..
که شیما جواب داد آقا نمیخوای بریم داره دیر میشه ها...
جواب داد:آخ آخ ببین حواسمو پرت کردی...
خندیدن و سوار ماشین شدن و راه افتادن....
همین که نشستن گوشی امیر زنگ خورد و گفت سلام محمد جان خوبی؟
ببین من الا جایی ام تا یکی دوساعت کار دارم اگر میتونی خودت انجامش بده...
شیما یکم خنده ش خشک و شد و آروم زیر لب گفت اینجام این صحبت های کاری ولمون نمیکنه...
و سرش رو تکیه داد به شیشه و به ماشین های توو خیابون خیره شد...
و دوباره توی خیالات فرو رفت...
یک دفعه با صدای امیر به خودش اومد که گفت : شیما پیاده شو تا من ماشینو پارک کنم رسیدیم...
در حین پیاده شدن گفت پس من میرم داخل ساختمون تا تو بیای..
امیر جواب داد باشه برو الان منم میام..
پیاده شد و رفت و توی سالن انتظار که خلوت خلوت بود نشست...
یه پرستار اومد به سمتش
یک پاکت رو داد دستش و گفت متاسفم .
شیما گفت: این چیه خانوم؟؟؟
پرستار جواب داد:نتیجه ی آزمایش...متاسفانه باید بگم نتیجه تون اصلا خوب نیست
شما نمیتونید ازدواج کنید...
شیما که انگار دنیا رو سرش خراب شده بود مات و مبهوت به پرستار خیره شد
پرستار چند لحظه نگاهش کرد و رفت...
ناگهان صدای امیر رو شنید که میگفت..
شیما..شیما.. بازم خوابت برد؟؟
شیما با چشمای گرد شده از خواب پرید و سرش رو از شیشه ماشین که بهش تکیه داده بود بلند کرد اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت وای یعنی این کابوس بود؟؟
امیر جواب داد: ای خوابالو بازم چه خوابی برامون دیدی؟؟
پیاده شو تا من جای پارک پیدا کنم....

#احمد_بخشی
کد 109
#داستان_نویسی
#کافه_شعر_و_ترانه

❄️از نویسندگان جوان حمایت کنید 👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
نتایج هجدهمین هفته ی #داستان_نویسی گروه کافه شعر و ترانه ☝️🏻☝️🏻☝️🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
تبریک به آقای احمد بخشی برای داستان زیباشون 👇🏻👇🏻👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh

سرد بود. بخاری سمند راهنمایی رانندگی هم جواب این سرمای وحشتناک را نمی داد. راننده نگاهی به ساعت کرد.
-نیم ساعت مونده به هفت جناب سروان .بریم ؟
+برو اما آروم برو که زودتر از هفت پاسگاه نباشیم. حوصله ی غُرغرهای رئیس رو ندارم .
راننده ماشین را روشن کرد .حرکت کرد و به این فکر می کرد که قبل از رفتن به خانه سر راه گلی بخرد و برای نامزدش ببرد تا بلکه جبران کند اندکی کم بودنش را. می دانست لعیا عاشق رز آبی است . لبخند لعیا را در آخرین باری که برایش رز آبی خریده بود در ذهنش مرور می کرد و هی پیش جناب سروان زیر لب قربان صدقه اش می رفت .صدای نخراشیده ی سروان احمدی حال خوشش را بهم ریخت.
+بزن کنار ببینم این پرایده چرا اینجا وایساده. شاید گیر کرده توو برف کمک میخاد.
راننده ماشینِ گشت را جلوی پراید متوقف کرد. جناب سروان پیاده شد وبه سمت ماشین پارک شده رفت .شیشه های پراید کاملا بخار گرفته بود و داخل ماشین دیده نمیشد .چند بار با انگشت به شیشه ضربه زد .می خواست درب ماشین را باز کند که راننده ی پراید شیشه را پایین کشید .پسرک کم سنی بود .
-بله جناب؟ مشکلی پیش اومده ؟
سروان داخل ماشین را با نگاهش وارسی کرد .
با دختری که سمت شاگرد نشسته بود چشم توو چشم شد .
دخترک سلام کرد .جا خورده بود و ترس را میشد در چشمانش به وضوح دید.
+چرا اینجا وایسادین؟ مدارکت رو بده ببینم .
پسر اندکی جابه جاشد کیف مدارکش را درآورد و در حالیکه زیر چشمی به درجه های مامور راهنمایی رانندگی نگاه می کرد کیف راباز کرد و به او داد.
مدارک کامل بود ‌. سروان گواهینامه پسر را برداشت و بقیه اش را به او داد. درب عقب ماشین را باز کرد و داخل پراید نشست و گفت :
+بریم پاسگاه ببینم چه نسبتی باهم...
حرفش تمام نشده دخترک زد زیر گریه. بریده بریده شروع کرد به التماس.
-توروخدا مارو نبرین. بخدا اومده بودیم برا خدافظی. من تازه نامزد کردم نذارین زندگیم خراب بشه . غلط بکنم دیگه بخوام با مرد دیگه ای بیام بیرون .لعنت به من .
و رز آبی را که دستش بود روی داشبورد پرت کرد.
+نامزد داری و با این مرتیکه آومدی اینجا ؟
-به خدا آومدیم تموم کنیم. به خدا بار آخرم بود .به خدا نامزدم را دوست...
پسر سکوتش را شکست و بلند داد زد
-لعیا بس کن .
لعیا دستانش را روی صورتش گذاشت و همچنان گریه می کرد و زیر لب به خودش فحش میداد که چرا همچین کاری کرده .سروان احمدی به رز آبی اشاره کرد و گفت:
-اونو بده بمن.
و از ماشین پیاده شد.
پسر خم شد گل را برداشت و از شیشه آن را به جناب سروان داد.
+فردا بیا پاسگاه گواهینامه تو ببر پسر .اینجام نمونین زود برین تا تصمیمم عوض نشده.
-چشم قربان.
سروان احمدی ارام به سمت سمند گشت راهنمایی رانندگی رفت. طوری راه می رفت که انگار آوار هفده طبقه ای پلاسکو روی سرش خراب شده یا زیر بهمن سردشت در حال یخ زدن است .قدم از قدم به سختی بر می داشت .در را باز کرد .کنار راننده نشست .گل را به او داد.
+بیا اینو ببر برا نامزدت .
-وای دمت گرم جناب. خدا چقد منو دوست داره.
واز ذوق دست جناب سروان را فشار داد .
+گفتی اسم نامزدت چیه ؟
-لعیا جناب .عاشق رز آبی هم هست .الان میرم خونشون و گل و بهش میدم .
+اول برو خونه دوش بگیر به خودت برس عطر بزن استراحت کن ،سرحال که شدی برو .
-آره این فکر بهتریه.
و گاز ماشین را پر کرد به سمت پاسگاه.
جناب سروان شیشه را اندکی پایین داد و سیگاری روشن کرد .

#سید_رسول_مقیمی
کد : 106
#داستان_نویسی
#کافه_شعر_و_ترانه

❄️از نویسندگان جوان حمایت کنید 👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
نتایج هفدهمین هفته ی #داستان_نویسی گروه کافه شعر و ترانه ☝️🏻☝️🏻☝️🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
تبریک به آقای سید رسول مقیمی برای داستان زیباشون 👇🏻👇🏻👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh

عادتش بود! هرشب قبل از خواب،سعدی میخوند....
اون شب هم با آشفتگیِ تموم شروع به خوندن کرد ! ورق می زد و رد می شد ، نا خودآگاه روی یه صفحه توجه ِ ش جلب شد!
به این بیت برخورد:
<وصالِ توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنارِ توست اگر غم را کناری هست و پایانی>

روی این بیت میخکوب شد ! چشماشو بست و زمزمه وار تکراش کرد : کنارِ توست اگر غم را کناری هست و پایانی.
سعدی رو بست رفت کنارِ پنجره ! زل زد به ماه از همون فاصله ی هزار کیلومتری و از پشتِ شیشه دستشو روی ماه کشید
اونو یادِ ماهِ دلش مینداخت....
ماهِ دلش !
با خودش گفت : کاش میشد بره و این بیت رو توو گوشش فریاد بزنه و بهش بگه: لعنتی جان ! وصالِ تووووست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی....
وصالِ تو!

اون شب رو خوابید....فرداش ساعتِ 10 باهاش یه کلاس مشترک داشت! متونِ نظمِ کلاسیک!
استاد اولِ هر کلاس ، یه بیتِ معروف یا محبوب رو میخوند و کارِشو شروع میکرد.
وقتی استاد به کلاس اومد ؛ ازش اجازه خواست تا اون روز بیتِ آغازین رو اون بخونه !
استاد با کمالِ میل قبول کرد
رفت و جلوی همه ی هم کلاسی هاش ایستاد؛ ناخودآگاه نگاش به سمتِ فلانی جانش کشیده شد!
شروع به خوندن کرد و همچنان چشماش غرق بود توو چشمای اون.

<وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی...
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی...!>

بعد از خوندنِ بیت ، احساسِ بغضِ سنگینی میکرد ! استاد ازش تشکر کرد و اون اجازه خواست که برای چند لحظه بره بیرون....حس می کرد داره خفه میشه ! دوید ...از سالن ، از پله ها ، به حیاط رسید ؛ چادرش تووی باد می رقصید از سرعتِ دویدنش !
اونقدر رفت تا به خلوت ترین جایِ حیاطِ دانشگاه رسید !
بغضش رو آزاد کرد....به گریه اجازه ی خود نمایی داد ...!
روی چمن ها نشست ، زانوهاشو بغل کرد و سرش رو روی پاهاش گذاشت؛
گریه میکرد و غرق توو حالِ خودش بود
یکدفعه یه صدایی وادارش کرد سرش رو بلند کنه
_ خانوم؟! حالتون خوبه ؟!
(نه نه ! باورش نمیشد...ماهِ دلش!!! سعی کرد تعجبش رو نشون نده! )
_بله خوبم !
_ اما نگاهِ اشک بارتون خلافِ گفته تون رو ثابت میکنه !
بلند شد ، نگاشو به زمین دوخت و سکوت کرد!
_خانومِ....! میشه نگام کنید؟
تحمل دیدن چشماشو نداشت! میدونست حرف دلشو میخونه از چشاش!
_فقط چند لحظه! لطفا !
سرش رو بالا گرفت با چشمای تار از گریه نگاهش کرد....
_خیلی وقت بود دنبالِ یه فرصت بودم که چشم هاتونو بخونم...میشه یه چیزی بگم بهتون؟
_بله ! بفرمایید(قلبش داشت از جا کنده میشد!)
_ اوومم ! خب راستش ....وصالِ توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی !
چند ثانیه زل زدن به هم ....
بعد اون با صدای آروم و چشمای به زمین دوخته و استرسی که توو دستاش جمع شده بود و باهاش چادرشو مشت کرده بود کفِ دستش ادامه ی بیت رو کامل کرد:
_ کنارِ توست اگر غم را کناری هست و پایانی.

#فاطمه_معصومی_مانا
کد : 101
#داستان_نویسی
#کافه_شعر_و_ترانه

❄️از نویسندگان جوان حمایت کنید 👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
نتایج شانزدهمین هفته ی #داستان_نویسی گروه کافه شعر و ترانه ☝️🏻☝️🏻☝️🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
تبریک به خانم فاطمه معصومی مانا برای داستان زیباشون 👇🏻👇🏻👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh

گرمای هوا بسیار شدید بود ، حتی کولر اتومبیل دیگر کفایت نداشت و شهر مثال جهنم بود !ناگهان صدای رادیو توجه اش را به خود جلب کرد :
- گزیده ی خبرها : امروز دمای هوا به 47 درجه ی سانتی گراد رسید !
به این عدد فکر میکرد که با شنیدن صدای راننده به خودش آمد
- ( با لبخند : داداش رسیدیم
به محض اینکه پیاده شد هاله هوایی داغ به صورت اش برخورد کرد . تمام کسبه درب ها را بسته و به زیر خنکای کولر پناه برده بودند ، مردم هم دیگر رغبتی برای گشت و گذار و خرید نداشتند.گویی همه پناه برده بودند به خانه هاشان ، در این میان تنها دلسوز شهر چراغ راهنمایی بود ، که به حال مردم زار زار می گریست.
در حال عبور از جلوی یک تالار بود که با صحنه ایی جالب مواجه شد :اتومبیل سپید رنگ گل کاری شده ای که با وجود آن همه گرد و غبار ، دیگر سپید نبود! عروس و داماد خوش ذوق مشغول هنر آفرینی بودند و محصولشان بروی شیشه پشت اتومبیل خودنمایی میکرد ... عروس خانوم که مشخص بود کار بلد است در حال کشیدن نقاشی ای زیبا در وصف منتظران باران و شاه داماد خوش خط ، مشغول نوشتن یک متن مفهومی اما آشنا : "داروَگ کی میرسد باران ... ! ؟ " در دلش برایشان آرزوی خوشبختی کرد ، مسیرش را به سمت پیاده رو تغییر داد و مشغول قدم زدن بود که چشمش افتاد به پسرکی پا برهنه !از شدت داغی آسفالت ، مرتب " این پا و آن پا " میکرد تا نسوزد.پسرک فال فروش با هر تکان مرتب تکرار میکرد :
- فال دارم ، فالای خوووب ، فال حااافظ ، آقا فالت بگیرم ؟
محو تماشای پسرک بود که ناگهان با شخصی " تنه به تنه " شد ، ناگهان احساس خیسی شدیدی بروی شانه اش کرد !سرش را که برگرداند ، چهره ای آشنا دید !
- (با تعجب) سلام !
+ لبخند...
- معلوم هست کجایی ؟ !
+ سکوت...
بطور کل انسان کم حرفی بود و مخاطب می بایست مثل یک بازپرس از او حرف می کشید !
- نمیگی دلمون برات تنگ میشه ؟ !
با همان ته لهجه ی شیرین شمالی پاسخ داد :
+ شوما بما لطف داری ،
دلت دریاس ، دریای دلت بی موج...
- ( طعنه وار ) لااَقل هراَزگاهی بیا یه سر به ما بزن !
+ واسه کی بیام ؟ ! واسه اونایی که چتر میگیرن دستشونو بارونو فحش میدن ؟ !
- همه که یجور نیستن! " لااَقل برای اونایی که هنوزم بدون چتر دوست دارن ببار " ...
+ کاش دوستی اینام مث خریدن یه کیلو هندونه بود ! هر کی گفت دوسم داره ، بش میگفتم بـــاشه داشته باش ، مُنتهاش بشرط چـــاقو ، اول برادریتو ثابت کنو اون چرتو بنداز پایین ، بَعد...
- تو ببخششون !
+ این مردم ناشکرن ، یه خروار آبو میریزن تو استخراشون که مـــثـــلاً خنک شن ! یه مُش پول بی زِبونو میدن ، یه قُلُپ آب بسته بندی بخرن ! مگه آب تو لوله چشه ؟!
تازه پولاشون که ته کشید ، عقب منو میگیرن ! بینم ، تو باشی بت بـــر نمیخوره ؟
- چی بگم والا ، بـــعضیا ... اما همشونم اینطوری نیســـ ...
جمله اش تمام نشده بود که یک مرتبه حرفش را قطع کرد و با حالتی " جدی " ادامه داد :
+ گولشونو نخور ! میگن کو ؟ کجاس ؟ ، بعد که اومد با چتر میکوبن تو ملاجشو بش فحش میدن !
یکی نیس بشون بگه : " آهاااای تویی که میری تو خیابون چتر میگیری دسِتتو بارونو فحش میدی ، بـدون ، یکی تو جنوب داره واسه دیدنش تــــــا صُب دعا میخونه "...
- تو که انقده کینه ای نبودی ! ایـــن بود مرام بارون ؟ !
+ نُــــــچ ، تو مرامم نیس ببینم یکی همه غَمش یه رنگیه چترش با لباساشو چشاش به چکمه های پشت ویترین حریص ، یه طفل معصومم اون گوشه ی خیابون از بی چتری مریض...
نمیتونم ببینم گریه ی کشاورزو " وقت محصول "... ببین عزیزجون ، هر چیزی حــد داره ، وقـــت داره ، فــــــصل داره... بارونم با اون بارون بودنش اگه زیادی یه جا بمونه دیگه بارون نیس ، میشه سیل ! چشمانش خیس شدند بخاطر جمله هایی که شنیده بود ، احساس حسادت میکرد به سادگی و قلب بزرگش و دائما خود را سرزنش میکرد بخاطر قضاوت بی مورد ...
- منو ببخش بارون که یه مدت ندونسته در موردت فکر بد میکردمو یه جورایی باهات قهر بودم ، اصلا چترمو شکستم ! آشـــتی ؟
+ ( با لبخند ) خجالت بکش مرد گنده ، قـــهر مال بچه هاس . بیگی اشکاتم پاک کن ، مرد که گریه نمیکنه !
- ممنون ، راستی ، داروَگ سراغتو می گرفت !
+ به داروَگ بگو : بارون رفت ، بـــش بگو : دل نداش سُرفه یِ بچه یتیمارو بشنوفه ، ! دِ آخه اونا که گنا نکردن پول چتر نَرّن ، " بگو : اشک یتیم ، جلو بـــارونو میگیره " . . .
- یعنی بهش بگم بارون رفت !؟ دیـــگه نمیاد ؟!
+ بارون که نیمیره ! بَــــــند میاد...
منتهی بوقتش ، بذا اول خاکو خُلِ صورت اینا رو بشورم ، بعد یه سری هم به دیار میزنم . ما بریم ، خیلی کار داریم ، زت زیاد . . .

#ابوالفضل_ح_امیری
کد : 102
#داستان_نویسی
#کافه_شعر_و_ترانه

❄️از نویسندگان جوان حمایت کنید 👇🏻
@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️
@Cafe_Sher_O_Taraneh

آویزی که جلوی در کافه بود صدا داد...رویا از نیم نگاهی به ورودی کافه انداخت...
نگاهی به شاگردش انداخت و با اون لهجه ارمنی بامزه با چاشنی کلافگی گفت
_پوف...این اقاهه باز اومد!
همه از امدن مشتری خوشحال میشن من دعا دعا میکنم این یه نفر نیاد توو کافه من!!!
شاگرد یه خنده ریزی کرد و رفت تا سفارش بگیره
_خوش اومدین اقا...چی میل دارید؟!
_فعلا هیچی...منتظر کسی هستم

اونم چیزی نگفت و برگشت پیش رویا..
_چی شد؟بازم منتظره؟
_اوهوم...
_خدا بخیر کنه!حتما بازهم بحث درست میکنه با اون خانم بیچاره!

اویز در دوباره صدا داد و مرد جوون نگاهش چرخید سمت درب کافه...
یه خانم تقریبا همسن و سال همون اقا وارد شد و رفت به سمتش
رویا گوشای تیزی داشت...تمام حرفاشونو میشنید!
_سلام...خوبی اقای بداخلاق ؟
_سلام...بشین کلی حرف دارم
_بهرنگ...تمومش کن این دعوا رو!
فکر کردم دعوتم کردی برای اشتی...
_ما دیگه نمیتونیم باهم باشیم...بفهم خانم محترم
_من نیومدم اینجا حرفای تکراری بشنوم...تو بفهم
خانم که حالا عصبی شده بود از جاش بلند شد تا بره بیرون...
بهرنگ هم دنبالش رفت...حالا وسط,کوچه بودن
اماده دعوا و کل کل....
حالا فقط رویا از پشت پنجره اونها رو میدید که معلوم بود به طرز بدی در حال دعوا هستند!!!
همون موقع دید که رفتگر همیشگی محله از کنارشون رد شد و سری به نشانه تاسف تکون داد!

_اقای بهرنگ عزیز
تمومش میکنیم...همین فردا
بهرنگ خواست جوابشو بده که نگاه هردوشون گره خورد به انتهای کوچه....
قفل شده بودن رو اون صحنه!
یه خانم میانسال با یه بقچه کوچیک تو دستش داشت میرفت سمت همون رفتگر
بهرنگ و همسرش چنان ساکت شده بودن و محو رفتار اون دونفر که انگار نه انگار داشتن میجنگیدن با هم!
_سلام...خسته نباشی اقا
_سلام حاج خانوم...اینجا چی کار میکنی اخه!
_امروز بچه ها هوس کرده بودن,منم غذای مورد علاقه اتو درست کرده بودم...
دلم نیومد تنها بخوریم برات اوردم...
_زحمت کشیدی...دستت درد نکنه خانوم!
حالا برو...خوبیت نداره اینجا بمونی...خیلی زحمت کشیدی

بهرنگ و زنش یه نگاه به هم انداختن بعد هم سرشونو انداختن پایین...
انگار شرمنده شده باشن از همدیگه!
_بهرنگ ؟
_بله
_به نظرت ما خیلی سخت نگرفتیم زندگی رو؟!
_نمیدونم...شاید
_ولی من مطمئنم!!!
ببخش صدامو بالا برد اقا!
برگشت که بره...بهرنگ صداش زد
_بله ؟
_صبر کن...میخوام ببرمت یه جا
_کجا؟دادگاه؟طلاق؟
بهرنگ یه خنده ریز کرد و گفت...
_نه...بریم رستوران غذای مورد علاقه اتو باهم بخوریم!

دوتاشون باهم خندیدن و نگاهی به تابلوی کافه انداختن...
''کافه جدایی''
_بهرنگ
_جانم
_دیگه نیا اینجا...طلسم شده بودی انگار!!!
_نه بابا این حرفا چیه!
ما هر دومون مقصر بودیم...
در ضمن
به همه چیز میشه خوب نگاه کرد!
_یعنی چی اونوقت؟!؟
_تو همین کافه تصمیم گرفتیم از هم جدا بشیم....
حالا همینجا تصمیم میگیریم با هم بمونیم و از اشتباهاتمون جدا بشیم!!!
همسرش یه لبخند زد و با هم راه افتادن سمت ماشین....

رویا هم که از سر بیکاری و کنجکاوی تا انتهای ماجرا رو به صورت پانتومیم نظاره گر بود,دوباره رو به شاگردش کرد و با لهجه ارمنی گفت
_اخی...فکر کنم آشتی کردن!!!
میدونستم کافه ی من بهترینه!

#مولود_انصاری
کد 103
#داستان_نویسی
#کافه_شعر_و_ترانه

🔴از نویسندگان جوان حمایت کنید 👇
https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ