@Cafe_Sher_O_Taraneh(روسری آبی)
با پرتو های آفتاب که از لای پرده به چشماش خورد بیدار شد...
انگار اصلا دلش نمیخواست از جاش بلند بشه...
آخه فکر و خیال تا نیمه های شب نذاشته بود بخوابه...
که یهو نگاهش به تخته وایت برد کوچیک روی دیوار اتاقش افتاد...
کارهایی که امروز باید انجام میداد روی تخته نوشته بود...
امروز وقتش بود...
یهو خواب از سرش پرید یه نگاهی به ساعت کرد عقربه های ساعت روی ۷:۳۵ بود و با خودش گفت:وااایی دیرم شد...
سریع از جاش بلند شد و رخت خوابش رو جمع و جور کرد و رفت اتاق مادرش که بیدارش کنه...
در حین باز کردن در گفت:مامان ببین ساعت چنده داره دیر میشه....
اما تخت خواب خالی ومرتب شده بود...
صدای در کابینت از آشپزخونه نظرشو جلب کرد و رفت سمت آشپزخونه...
به آشپزخونه که رسید چهره مامان آذر رو با همون لبخند همیشگی دید و گفت: سلام صبح بخیر مامان چه زود بیدار شدی..
مادر جواب داد:علیک سلام...ای خوابالو، یه روز زود از خواب بیدار شدیا...فکر کردی منم مث تو تا ساعت ده میخوابم هر روز؟؟ بیا... بیا...صبحونتو بخور...
خندیدو گفت عههه مامان...
راستی مامان تو هم با ما میای؟؟
آخه خیلی استرس دارم....
مادر جواب داد: نه دخترم من یکم امروز توو خونه کار دارم با هم برید اصلا هم نگران نباش ان شاءالله که خیره...
شیما در همین حین خیلی زود صبحانه رو تموم کرد و گفت دست مامان آذرِ گلم درد نکنه من میرم آماده بشم و از سر میز بلند شد...
مادر گفت:عه شیما کجا میری چیزی نخوردی که دختر..؟؟؟
بلند بلند جواب داد نه مامان دیر میشه کلی کار داریما...
سریع برگشت توو اتاقش و
مانتویی که دیروز خریده بود رو پوشید...
و شال آبی کم رنگشو از تو کمد برداشت و سرش کرد...
چند لحظه جلوی آینه به خودش خیره شد وخودشو برانداز کرد...
همینجور توی رویا سیر میکرد که گوشیش روی میز مطالعه ویبره زد...
گوشی رو برداشت و قفل گوشی رو باز کرد...
یک پیام اومده بود... سلام صبح بخیر خانومی آماده ای؟؟دم درم هااا
با خودش گفت وای.. خاک به سرم...بلند بلند گفت مامااان..امیر اومده...
مادر اومد پیشش و گفت خیله خب دختر ترسوندیم... چرا هول میشی...
خب حاضر هم که شدی برو دیگه برو خدا به همرات ان شاءالله هر چی که خیره...
شیما سریع خداحافظی کرد و با عجله اومد پایین...
و در رو باز کرد و امیر رو پشت در دید و گفت سلام صبح بخیر خوبی؟؟
امیر خیره خیره نگاهش کرد با یه مکث گفت سلام عزیزم صبح تو هم بخیر...
لبخند زد و گفت چقدر بهت میاد...
شیما خندید و گفت: چی بهم میاد؟؟
امیر جواب داد :روسریت
شیما گفت:دست آقامون درد نکنه که برامون خریده..
امیر همونجوری خیره نگاه میکرد و چیزی نمیگفت..
که شیما جواب داد آقا نمیخوای بریم داره دیر میشه ها...
جواب داد:آخ آخ ببین حواسمو پرت کردی...
خندیدن و سوار ماشین شدن و راه افتادن....
همین که نشستن گوشی امیر زنگ خورد و گفت سلام محمد جان خوبی؟
ببین من الا جایی ام تا یکی دوساعت کار دارم اگر میتونی خودت انجامش بده...
شیما یکم خنده ش خشک و شد و آروم زیر لب گفت اینجام این صحبت های کاری ولمون نمیکنه...
و سرش رو تکیه داد به شیشه و به ماشین های توو خیابون خیره شد...
و دوباره توی خیالات فرو رفت...
یک دفعه با صدای امیر به خودش اومد که گفت : شیما پیاده شو تا من ماشینو پارک کنم رسیدیم...
در حین پیاده شدن گفت پس من میرم داخل ساختمون تا تو بیای..
امیر جواب داد باشه برو الان منم میام..
پیاده شد و رفت و توی سالن انتظار که خلوت خلوت بود نشست...
یه پرستار اومد به سمتش
یک پاکت رو داد دستش و گفت متاسفم .
شیما گفت: این چیه خانوم؟؟؟
پرستار جواب داد:نتیجه ی آزمایش...متاسفانه باید بگم نتیجه تون اصلا خوب نیست
شما نمیتونید ازدواج کنید...
شیما که انگار دنیا رو سرش خراب شده بود مات و مبهوت به پرستار خیره شد
پرستار چند لحظه نگاهش کرد و رفت...
ناگهان صدای امیر رو شنید که میگفت..
شیما..شیما.. بازم خوابت برد؟؟
شیما با چشمای گرد شده از خواب پرید و سرش رو از شیشه ماشین که بهش تکیه داده بود بلند کرد اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت وای یعنی این کابوس بود؟؟
امیر جواب داد: ای خوابالو بازم چه خوابی برامون دیدی؟؟
پیاده شو تا من جای پارک پیدا کنم....
#احمد_بخشی کد 109
#داستان_نویسی#کافه_شعر_و_ترانه ❄️از نویسندگان جوان حمایت کنید
👇🏻@Cafe_Sher_O_Taraneh ❤️