@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_صد_و_سی_و_ششم#فریناز_جلالی #کیخسرو شبی توس در خواب سیاوش را دید که به او مژده پیروزی داد. از خواب برخاست و شاد شد و ماجرا را برای گودرز بیان کرد و آنها شاد شدند .
هومان به پیران گفت که نباید صبر کنیم اما پیران گفت : شتاب مکن آنها در کوه غذایی ندارند و مجبورند تسلیم شوند . از طرفی از جانب افراسیاب سپاهی فراوان به آنسو آمد و فردی به نام کاموس که زور صد نره شیر را داشت سپاه را همراهی میکرد و خاقان چین هم با سپاهیانش به کمک آنها رفت و به او مژده دادند که از کشمیر تا دریای شهد سپاهیان فراوان در راه کمک به آنها مهیا شدهاند. در سقلاب کندرو و در بیور کاتی و در چغانی فرتوس و کهارکهانی. پیران شاد شد و به هومان گفت: باید به استقبالشان بروم. توس و گودرز بدگمان شدند که چرا ترکان خاموش شدهاند و کاری نمیکنند و حتماً کاسهای زیر نیمکاسه است و هراسان از این بودند که اگر رستم نرسد تباه میشوند. گیو گفت: چرا اندیشه را ناراحت میکنید خدا یار ماست. روز بعد ایرانیان سپاه عظیمی را که برای کمک به تورانیان آمده بود دیدند و نگران شدند.گودرز اندوهگین شد و قصد خداحافظی با فرزندانش گیو و شیدوش و رهام و بیژن را کرد اما به او خبر دادند که سپاهی هم از سوی ایران درراه است او دیدهبان را نزد توس فرستاد و گفت: سپاه ایران فردا صبح میرسد.
خاقان چین به پیران گفت: سواران من خسته هستند باید کمی استراحت کنند. وقتی خاقان لشکر ایران را دید گفت: اینها که اندکند. پیران گفت اما دلیرانی دارند که بسیار استوارند. پیران گفت شما سه روز استراحت کنید و بعد شما جنگ را آغاز کنید و شب بعد شما استراحت کنید و ما با آنها میجنگیم.
کاموس گفت: اینها اندکند چرا باید این قدر درنگ کنیم؟ همین حالا می توانیم کارشان را بسازیم. خاقان پسندید و لشکریان آماده شدند. از سوی دیگر فریبرز که طلایه دار سپاه ایران بود به گودرز رسید و آنها به گرمی یکدیگر را به برگرفتند. گودرز از رستم پرسید و فریبرز گفت: او از پشت من میآید و گفته که فعلاً جنگ نکنیم تا او بیاید.
خبر ورود لشکریان ایران به پیران رسید . کاموس گفت: تو از رستم میترسی ؟ صبر کن تا من هنرم را نشانت دهم و دمار از روزگار رستم درآورم.
وقتی هومان و لهاک و فرشیدورد خبر آوردند که سپاه ایران آمده است و فریبرز فرمانده آنان است. پیران گفت: فکرش را نکن اگر رستم نباشد باکی نیست ما کاموس را داریم. اما پیران بازهم در دل نگران بود.
وقتی خورشید زد کاموس آماده جنگ شد. از نزد گودرز سواری نزد فریبرز رفت و گفت که ترکان آماده جنگ شدند پس فریبرز آمد و به توس و گیو پیوست. کاموس که لشکر ایران را دید به لشکریانش گفت: یال و برز و بالای مرا ببینید و نترسید و جلو بروید. گیو که این سخنان را شنید عصبانی شد و کمان کشید و کاموس را تیرباران کرد. کاموس سپر را پیش گرفت و با نیزه پیش آمد و بر کمرگاه گیو زد و سنان از کمر گیو افتاد. گیو جلو رفت و نیزه او را قلم کرد. توس که این صحنه را دید فهمید که او تاب تحمل جنگ با کاموس را ندارد پس به یاری گیو رفت. کاموس تیغی بر گردن اسب توس زد و توس بر زمین جست و پیاده به نبرد پرداخت. تا مدتی دو طرف به همراه سپاهیانشان میجنگیدند تا خسته شدند و هرکدام بهسوی سپاه خود برگشت.
بالاخره رستم رسید.گودرز رویش را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد پس رستم گفت که رزم سختی در پیش است و به مشورت با گودرز و گیو و توس و دیگر بزرگان پرداخت و آنها برای رستم از کاموس و شنگل و خاقان چین و از منشور و بزرگان توران سخن گفتند .
صبح روز بعد هومان خیمههای فراوانی دید و فهمید که سپاه کمکی به نزد ایرانیان آمده است. غمگین نزد پیران رفت و گفت: خیمهای سبز با پرچم اژدها دیدهام به گمانم رستم آمده باشد. پیران گفت: اگر او باشد که کار ما ساخته است و از کاموس هم کاری برنمیآید. کاموس گفت: چرا از رستم میترسی؟ من ابتدا دمار از روزگار او درمیآورم و سرش را میبرم. پیران کمی آسوده شد و نزد خاقان رفت و گفت: امروز من با سپاهم جنگ میکنم و تو پشت سپاه مرا داشته باش و کاموس گفته که من پیشرو باشم.
رستم به سپاهش گفت: درراه یکسره و بیدرنگ به اینجا آمدم و به همین خاطر سم رخش کوفته شده است. امروز بدون من بجنگید تا فردا که حال رخش بهتر شود. سپاه ایران آماده شد. رستم بر سر کوه رفت و سپاه توران و خاقان را دید و از زیادی آن به فکر فرورفت و از خدا کمک طلبید.
طبل جنگزده شد و مبارزه آغاز گشت.
شخصی به نام اشکبوس به نزد ایرانیان تاخت و جنگجو طلبید. رهام به جنگ او رفت ولی هرچه گرز بر سرش میکوبید بر او کارگر نبود. اشکبوس گرز خود را بر سر رهام کوبید و کلاهخود او را خرد کرد . رهام فرار کرد و به کوه گریخت. توس خواست تا به جنگ او برود ولی رستم گفت: تو قلب سپاه را نگهدار من پیاده به جنگ او میروم. اشکبوس نام او را پرسید و رستم