زن با چادر کهنه و چهرهای خسته و شکسته، سراغ رئیس بیمارستان را میگرفت که همان لحظه در حال خروج از بیمارستان بود. نگهبان با اشارهی سر دکتر را نشان داد. صحبت از هزینهی بستری فرزندش بود. دکتر با حوصله گوش داد. جملاتی را بخاطر لهجهی جنوبی زن متوجه نمیشد و دوباره میپرسید. دکتر شش تیغه با چشمان روشن، عینک باریکش را از جیبش درآورد، رفت سمت میز نگهبانی. کاغذی گرفت و نوشت و مهر کرد. زن از شوق اشک ریخت. من هم.