#خانه_مااوايل بهار يا اواخر پاييز كه آسمان را ابر سياهى مى پوشاند، بابام از ميان اتاق مى ناليد كه:
«خدايا غضبت را از ما دور كن.»
ولى خدا به حرف بابام گوش نمى كرد. سيل مى آمد. خشمگين مى شد. مى شست و مى رفت. كف به لب مى آورد. پل هاى چوبى را مى برد. زورش به خانه هاى بالاى شهر كه از سنگ و آجر ساخته شده بودند، نمى رسيد. اما به ما كه مى رسيد، تمام دق دلش را خالى مى كرد. ديوار ها را با لانه هاى گنجشكش مى برد. سيل تا توى اتاقمان مى آمد مثل ميهمان ناخوانده مى مانست.
نقب ها توى *آشورا خالى مى شدند. زباله ها را در
#آشورا مى ريختند. از بالاى شهر همين طور كه پايين مى آمد، بارش را مى آورد تا به در خانه ما مى رسيد. همهء بارش را روى گردهء ما خالى مى كرد.
سيل مى آمد. آشورا پر مى شد و آب مستراح ها فواره وار بالا مى زد. حياط را پر مى كرد. چاه را پر مى كرد. چوب هاى پوسيده و كاه ها و دسته گل هاى پلاسيدهء بالاى شهرى ها را رو دستش مى گرفت و مى آورد تو اتاق ما و به ما تقديم مى كرد. فقط زبان نداشت كه سلام دهد.
گليم را جمع مى كرديم. شلوارمان را بالا مى زديم. خشتكمان خيس مى شد و شلپ شلپ صدا مى كرد. ننه كه چادرش را دور كمرش گره زده بود، با پاهاى سفيدش توى آب مى لرزيد و تند تند صلوات مى فرستاد و مى گفت:
«الان آب دنيا را مى بره. طوفان نوحه. بد بخت و خانه خراب شديم. اى خدا سگ گناهكارى هستم به درگاهت. رحمت به اين بچه هام بياد. هاپ هاپ هاپ! اى خدا سگ رو سياهى هستم به درگاهت.»
.
من مى دانستم كه آب دنيا را نمى برد. آب فقط خانه هاى گلى را مى برد. خودم روز ها از ميان آشورا تا آن بالاى شهر رفته بودم. خانه هاى سنگ و آجرى را آب نمى برد.
____________آبشوران
#نشر_چشمهداستان اول؛ خانهء ما
#على_اشرف_درويشيان.
.
*آشورا: آبشوران كه به لهجهء كرمانشاهى آشورا مى گويند. گنداب رود روبازى است كه از وسط
#كرمانشاه مى گذرد. در دو طرف اين گنداب رود، خانه هايى بنا شده است.
https://t.center/shafiei_kadkani@Bookzic