#غرنوشت#موقعیتزن شیشه ی پژو ۲۰۶ را کشید پایین و پرسید: ببخشید آقا، ساعت چنده؟!
مرد همراهش، پشت فرمون مضطرب به نظر میرسید.
ساعت داشبورد را نگاه کردم: شیش و ده دقیقه.
تشکر کردن و هرکدوم به راهمون ادامه دادیم.
مانی گفت: یعنی تو ماشینشون ساعت نبود؟!
گفتم: شاید خراب بوده.
گفت: خب، ساعت مچی، دیگه موبایل که دارن حتما !
گفتم: نمیدونم والا. راست میگیا..
ساعت ۶ و ۱۱ دقیقه شد، فکر کردم چیزی با سرعت نور از سقف ذهنم پرت شد کف خیابون.
برگشتم رو به مانی و گفتم: خیلی وقت بود کسی ازم ساعت نپرسیده بود.
سکوت کردیم....
با موزیک رفتم توی ایستگاه اتوبوس ایستگاه سینالکو. دخترک با احتیاط پرسید: آقا ساعت دارید؟!
دست کردم جیبم و با دستپاچگی ساعتم را که بندش پاره شد بودم درآوردم، نگاهمون گره خورد و خندید، با خنده گفتم: ۷ و ۱۰ دقیقه.
...
هنوز یک ساعت مونده به ...
راستی به چی؟!
مانی پرسید: چقدر مونده برسیم..؟
#عباس_بیک_پور 🆔 @Bookzic