- به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی، از ترس فریاد بکشی ... یاد خواهند داد که مثل بدبخت ها به دیوار بچسبی ... یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی ... یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند ... بخواهی قبولت داشته باشند ... بخواهی شریکت باشند ... مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاق ها، با لاغرها، با پیرها، با جوان ها ... همه چیز را در سرت به هم می ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی، برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد ... و بعد، با زن های زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آنها ... برای آنها کار خواهی کرد و در میان شان خودت را قوی حس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید، با دوستانت ... با دوستان بی شمارت ... و وقتی مردی را می بینید که تنها راه می رود، کینه ای بس بزرگ در دل گروهی تان به وجود خواهد آمد و با پای گروهی تان، آنقدر بر صورت او خواهید زد تا دیگر خنده اش را نبینید، چون او می خندیده است ... تو تمام اینها را می دانی؟! - می دانم!
دموکراسی در خانه ما اصلا وجود نداشت. اگر دموکراسی را خیلی ساده این طور تعریف کنیم که «هر کاری هر کسی دلش می خواهد آنجا بدهد اما در حدی که به کسی ضرر نزند»، این در خانواده ما نبود. هر کاری «ایشان» [ابراهیم گلستان] دلش می خواست ما انجام بدهیم، باید می کردیم ... البته این رفتار پدرم، روی من کمتر فشار آورد، چون به هر حال، هم بچه اول بودم و هم دختر بودم. انگار کمی رعایت می کرد اما روی کاوه خیلی فشار آورد، تا جایی که از کاوه یک آدم عصبی و همیشه مضطرب ساخت ... ما خیلی از رفتار پدرمان رنج کشیدیم واقعا ... یادتان هست یک زمانی بود که وقتی مهمانی ترتیب می دادند نگران این بودند که یک نفر در خانه را بزند و مهمانی را زهر کند؟ دقیقا همان حس همیشه با ما بود ... آرامش مستمر و عمیق نداشتم، یعنی مدام نگران بودم که الان اتفاقی می افتد، پدرم چیزی به من می گوید یا حرکتی می کند که رنجیده خاطر شوم. این اتفاق هم می افتاد، به صورت دائم! ... یک وقت هایی با خودم فکر می کردم که حتما می خواسته با این روش ها مرا تربیت کند، ولی می توانست نرم تر و مهربانانه تر باشد. این گله مندی را از پدرم همیشه دارم ...