@Bookzic 🌸🍃🍃🌸⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_چهل_و_یکم 1⃣4⃣#حمزه_سردادور بازنویسی :
#سروش_آوامهدعلیا ندیمه اش نرگس راخواست
و به او دستوراتی داد.دوساعت به غروب مانده بهمراه گل بدن باجی بطورناشناس واردشهرشدندو پشت باغ ایلچی بدرخانه ای رسیدند.نرگس هم با یک گوسفندمنتظر بود.گل بدن درزد ومهدعلیا بسرعت دردالان پشت درخانه پنهان شد.رباب سه بارپرسیدکیست وچون جوابی نشنیددررابازکرد.نرگس گفت این گوسفندرانذری برای آقا آورده ام،چموش است کمکم کنید
و بگیریدش.رباب ازدرگاه بسمت نرگس رفت ودرهمین لحظه مهدعلیا بسرعت وارد حیاط شد
و مستقیم به سمت چهارنفری که زیردرخت توت پای بساط چای نشسته بودندرفت.سید روبه اوکرد وگفت خانم فرمایشی داشتید؟
- گوسفندی نذرشماکرده بودم که آورده ام تقدیم کنم.سید اورا دعوت به نشستن کرد،رباب هم رسید
و پرسیدخانم شما ازکجا داخل شدید؟ ملکه گفت من وآن خانم باهم گوسفندراآوردیم،شایدشما مراندیدی. آغاجمال صداراشناخت
و به سیداشاره ای کرد.سید برخاست
و سرحوض وضوگرفت
و به اتاقی رفت. افسانه گفت:خانم، آقابرای نماز تشریف بردند،راحت باشید.مهدعلیا هم روبنده را کنارزد
و افسانه
و خواجه ومعصومه را دربهت
و ترس تواما فروبرد.خواجه بیدرنگ برخاست وتعظیم کرد
و افسانه ومعصومه راهم به متابعت ازخودفراخواند.مهدعلیا به افسانه گفت توبیانزدیک من بنشین وبه معصومه هم گفت شماهم برویدپشت سرآقا نمازتان رابخوانید! بعدازخواجه پرسید آیا از سیف الملوک به شما آزاری هم رسید؟
- تمام اسبها
و اموال ما را با هزارباجاقلو که من داشتم ضبط کرد
و عاقبت هم مارابه اسارت داد.
ملکه نگاهی غمزده به افسانه کرد،افسانه ابتدابادیدن اوشادمان شده بود ولی رفتارخشک
و رسمی ملکه نشان نمیدادکه مایل باشداورا به دختری قبول کند.آهی ازته دل کشید
و سرش را بزیرانداخت.مهدعلیا پس ازآنکه افسانه راسیرتماشاکرد
ازخواجه پرسید آیااین همان دخترنیست که درسفرمن
و ولیعهد همراه مابودو ازاقوام خودمعرفی اش کردی؟
- همان است.
آن موقع گفتی دخترهمین آقاسیداست ولی او اکنون خودرادخترشاه مرحوم میداند.آیا توهمان وقت هم میدانستی؟
- میدانستم.
- چرا بمن دروغ گفتی
و پنهان کاری کردی؟
- شاه مرحوم اینطور سپرده بود.
- ای بدجنس!
ملکه جلوی غلیان احساساتش راگرفت
و ازافسانه پرسید آیا حقیقتا خودرادخترشاه مرحوم میدانی؟
- چه دلیل بالاترازاینکه شاه مرحوم مرادرآغوش میگرفت
و سرورویم رامیبوسید
و دخترعزیزم خطاب میکرد.بغض گلوی افسانه را گرفت
و برق اشک درچشمانش درخشید.
مهدعلیا کاغذی را بدست خواجه دادوگفت این نامه شاه جوان است،هردوباهم بخوانیدتا ببینیم تکلیف چیست.
خواجه که ابتدای نامه راخواند با شنیدن توصیف جلوس ناصرالدین میرزا برتخت افسانه لبخندرضایت آمیزی زد ولی چون به
قسمت آخرنامه ودستور دستگیری افسانه رسیدصورت دختراز خشم سرخ شدو نامه راازدست آغاجمال قاپیدو خودآنرانگاه کرد.ملکه گفت حال چه میگویی؟
- چه دارم بگویم؟ سرنوشت من هم این بوده که ازشاه وملکه متولدشوم
و عمری رادرغصه ورنج واسارت بسرببرم.
ملکه برخاست
و بازوی افسانه راگرفت
و باسرکشی به اتاق ها اتاقی بدون پنجره را برگزید وبا دخترش درآن خلوت کرد.بعدبا لحنی خشک گفت:تو بااین ادعاداری باجان خودت بازی میکنی.این حرف رادشمنان پسرم دردهانت گذاشته اندوحتی شاه مرحوم راهم فریب داده اند. افسانه نگاهی ملامت بارکردو گفت:هیچ دلیلی بهترازدل خودآدم نیست.روزی که خدمت شاه رسیدم چنان آتش محبتی دردلم حس کردم که قبلاهرگز مثل آنرا نسبت به سیدباقرنداشتم. مهدعلیا گفت:آیا مادرخودراهم اگرببینی میشناسی؟ آتشی بجان افسانه افتادو اختیارازکف داد،دست درگردن ملکه انداخت
و سرش را بسینه اوچسباندوگریه کرد،بریده بریده سخنانی میگفت
و میگریست واز دست مادر
و بخت گله میکرد.مهدعلیاهم بیطاقت شده
و موهای اورانوازش میکرد،ناگهان چشمانش به گوشواره های افسانه خورد
و بی اختیاریاد ۱۶سال پیش افتاد
و اشک خودش هم سرازیرشد.پس ازمدتی سرو روی افسانه رابوسید
و خداراشکرکردکه دخترش رایافته، بعدگفت:اگرشاه جوان بفهمدکه من ترادخترخودمیدانم هردوی مانابودخواهیم شد.چاره ای نیست جزاینکه به شهردیگری بروی واگرهم اصرارداری درتهران بمانی صلاح اینست که درخفا وناشناسی بسرببری.البته من پنهانی به سراغت خواهم آمد.
مهدعلیا حین عزیمت به آغاجمال گفت دخترم را به تو میسپارم همانگونه که شاه مرحوم سپرد. بعدازرفتن ملکه،خواجه به افسانه گفت من مهدعلیارابهترازشما میشناسم وصلاح نمیدانم هرچه دردل دارید به وی بگویید. دوسه روزبعد پنهانی به خانه ای جدید نقل مکان کردند. ملکه برای منزل مبارکی به دیدن افسانه آمدو گردن بندی به اوهدیه داد.کنیزجوان وزیبایی هم همراهش بودکه چشم ازافسانه برنمیداشت
و این موضوع باعث تعجب
و ناراحتی افسانه بود.ملکه گفت که این دخترازخانواده های ماست
و اصلش گرجی
و محرم اسرارمن است . نام او زیبا است.
ادامه دارد...
1⃣4⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸