@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_پنجم 5⃣#حمزه_سردادور با خود گفت؛ اگر ملک جهان دختر بزايد..؟!
سکینه پس از فراغت از کار زائو به شوهر او، سید باقر نیا دستورداد که یک آن ازبالای سرزنش تکان نخورد. بعد سه عدد تخم مرغ را که باخود آورده بود در کاسه ای آب انداخت و چند پیاز هم به سیخ کشید و بالای سر زائو گذاشت و به منزل رفت تا عصر که بازگردد.
بعد از ظهر سر حوض مشغول وضو بود که در زدند. خاله رفت و لحظه ای بعد با یک کیسه سربسته بازگشت و گفت; عیسی خان دستور داده که آنچه را گفته ام فورا تهیه کن و به منزل ما بیاور، باید سریعا به کهنمیر بروی که ملک جهان را درد زایمان گرفته است.
سکینه وضو را نیمه کاره گذاشت و کیسه را گشود. با دقت و لذت شمرد; یکصد مسکوک "صاحبقرانی" نو بود. *
سکینه فورا به سوی کاروانسرای سرابی ها شتافت. وارد اتاق که شد سید را دید که با یکصد سکه یک قرانی کپه کرده بازی و معاشقه میکند! آن بیچاره که تا آن روز ده تومان پول یکجا ندیده بود غافل از حضور سکینه سکه ها را ردیف کرد پشت هم و شروع کرد به وجب کردن ! سکینه که خوب موقعی سید را غافلگیر کرده بود سرفه ای کرد و با لبخند پر مکری گفت : به به ! اینها شیرینی من است ؟ راستی که مرد سخاوتمندی هستی! سید خودش را جمع و جور کرد و با اخمی ساختگی گفت : همشیره! من گورم کجا بود که کفنم باشه، این خمسی است که کاروانسرادار داده تا خرج این بیچاره بکنم ( و به زائو اشاره کرد ).
سکینه با لحنی جدی گفت : آقاسید شوخی کردم ، من هم توقعی از شما ندارم به جز دعای خیر! اصلا باید کاری برای شما بکنم، با این فقر و نداری و غریبی، حالا هم یک سر نانخور تازه! سید با آه و ناله گفت : خدا عوضت بدهد.
سکینه گفت : والا، زن و شوهر محترم و دولتمندی را می شناسم که اولادشان نمیشود، اگر راضی شوی بچه ات را به فرزندی قبول کنند حاضرم با ایشان صحبت کنم. خیرشان به شما هم میرسد. سید گفت : من حرفی ندارم ولی این ضعیفه (اشاره به زن بیهوشش) نذرها کرده تا این بچه را ازخداگرفته.
سکینه گفت : خب، زن و شوهر دیگری هستند که خانم هرچه می زاید دختر است ... و من و منی کرد.
شامه سید بوی کباب را احساس کرد ، آهسته گفت ; هیس ! سید کیسه دوخته بود و سکینه هم سعی میکرد معامله را جوش بدهد ولی به سید هم روی زیادی ندهد.
@Bookzicپس از مدتی پچ پچ و چانه زدن ، سکینه خانم یکصد سکه صاحبقرانی به سید داد. زائو تکانی خورد و دستش را از روی سینه به زحمت حرکت داد، ولی سکینه رفته و بچه را هم باخود برده بود. زن درعالم بیهوشی حس کرد پستان هایش تیر میکشند...
سید، علیرغم تاکید سکینه، زائو را تنها گذاشت و وی را تعقیب کرد...
- برادر! اینجا خانه کیست؟
- خانه عیسی خان پسر امیرقاسمخان قوانلو است ...
***
عیسی خان که در حیاط قرق شده بیرونی بی صبری میکرد ، تا چشمش به ماما خورد از جا جست : «ها ؟! چه کردی ؟»
سکینه طفل را از زیر چادر جلوی صورت او گرفت و گفت : ببینید خان ، از شاهزاده ها هم خوشگل تر است !
پ.ن : * ( به مناسبت سی امین سال سلطنت فتحعلیشاه، مسکوکات طلا و نقره جدیدی ضرب کردند که نقره آن به وزن ۳۶ مثقال را صاحبقرانی میگفتند، چرا که نقشش این بود: «سکه فتحعلیشاه خسرو صاحبقران». مسکوک طلا هم ۱۸ نخود وزن داشت و نقشش «سکه فتحعلیشاه خسرو کشورستان» بود و معروف به سکه کشورستان. )
ادامه دارد...
@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃