@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_پنجاه_و_دوم 2⃣5⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواازسفره که برخاستندامیراصلان به همه رخصت استراحت دادولی دست افسانه راگرفت وبه صدایی که نزدیکان هم شنیدندگفت:شاهزاده٬این قلعه ازمحکمترین قلاع خراسان است وخیلی تماشایی است٬چون شما تازه وارد قشون شده ایدبهتراست بامن بیاییدتا اطلاعاتی راجع به آن بدست بیاورید.با اینکه افسانه به کریم دستوردادکه برودو اتاق رامرتب کندولی کریم ازدورمانندسایه بدنبال آنها راه افتاد٫اوغفلت ازوظیفه خودراخیانت به نان ونمک آغاجمال میدانست.
امیرجاهای مختلف قلعه رانشان داده وتوضیح میداد.به پای دیوارضخیمی رسیدند٬امیرشمعی روشن کردوسوراخی رانشان داد:این نقبی است که به خارج قلعه منتهی میشود.دست افسانه راگرفت وداخل شدند. کریم هم بافاصله ازآنها داخل شد.ناگهان امیرایستادوشمع رادرخاک فروبردو دست درگردن افسانه انداخت؛من ازذوق واشتیاق جانم به لب رسید...
دنیا درنظرکریم تیره وتارشد؛ای نامردپست آخرخانم مراازراه بدربردی!
طپانچه اش رادرآورد؛نه پسرسالار٬کریم بی غیرت نیست. بطرف آندو به راه افتاد؛ مسلما هربارکه مرا سواراسب پیشکشی اش می دیدبه ریشم میخندید!
کریم ازفرط کینه معنی عبارت تشنه به خون دشمن راحالا میفهمید٬یاد حکایتی افتادکه درویشی درتبریز تعریف میکردکه وقتی شاه اسماعیل صفوی پای قلعه استا رسید
و مقاومت مرادبیک جهانسوزشاملو لطمات شدیدی به لشکرش زدپس ازفتح قلعه ودستگیری مرادبیک٬لشکریان ازفرط کینه هم خون اورا نوشیدند
و هم گوشتش راکباب کرده
و خوردند...
به ده قدمی امیروافسانه رسید٬امیر داشت میگفت:تا پیش ازدیدن توبه عشق تاج وتخت شمشیرمیزدم ولی من بعدبه عشق توخواهم جنگید.پسرسالارنیستم اگرترا بهمین زودی به آرزویت نرسانم.
آتش غضب وکینه کریم شدیدترشد؛ بدذات٬درباغ سبزنشان میدهد. طپانچه رابلندکرد٬انگشت روی ماشه گذاشت٬ولی افسانه وامیرمثل جسم واحدی درهم پبچیده بودند. کریم صبرکردتا ازهم سوا شدند٬افسانه گفت:خوب نیست زیاداینجا بمانیم... امیرخندیدوخم شدتا شمع رابردارد٬کریم قراول رفت.ناگهان به فکرش زدکه اگرامیررا بکشدوفرارکندمسلما افسانه رامتهم خواهندکرد
و وای که اگربفهمنددختراست...
شتابان به منزل افسانه بازگشت واتاق خواب رامرتب کردومنتظرنشست.ساعتی بعدافسانه آمد٬ازچشمان سیاهش برق شادی هویدا بودو زیرلب تصنیفی عاشقانه میخواند. تا چشمش به کریم افتادگفت: کریم کاش آمده بودی٬نقب این قلعه بسیارتماشایی است.
کریم لب گزید
و سکوت کرد.
- کریم! تراچه میشود؟لابد خسته ای ٬برواستراحت کن.
کریم سربه زیرانداخت...
- راستش رابگو ببینم چرااوقاتت تلخ است؟
- عرضی داشتم.
- چیست؟
- بنده راازهمین جامرخص کنید!
افسانه یکه خورد وتبسم روی لبانش ماسید: کجامیخواهی بروی؟
- تبریز
- دلت برای زن وبچه ات تنگ شده؟
- چه عرض کنم٬نخیر!
- پس چرامیخواهی رفیق نیمه راه شوی؟تا یکماه دیگرهمراه سالاروارد تهران خواهیم شد!
- نمیخواهم بمانم٬ ازاین امیرشما خوشم نمی آید.
- تعجب میکنم کریم! اوجوانمردی بی همتاست که درحق من وتو محبت وانسانیت راتمام کرده.اصلا چطورراضی میشوی مرادرغربت تنها بگذاری؟
- چاره ای ندارم٬مراحلال کنید٬شایددیداربه قیامت بماند!
- افسانه باچشمان پراشک گفت:جزخوبی وفداکاری چیزی ندیده ام.تو برایم بهترازبرادر بودی٬توبایدمراحلال کنی٬ولی پیداست رازی به دل داری.
- خانم٬من ازبذل جان درخدمت شما مضایقه ندارم٬صلاح شماراهم دراین میدانم که بامن به سبزواربیاییدو امیراصلان خان رابحال خودگذارید وهروقت اینها تهران رافتح کردند...
- نه٬کریم٬تومختاری که بروی ولی من با امیرعهدبسته ام که تاآخرکاربمانم٬چه پیروزشود وچه شکست بخورد. حالا کی حرکت می کنی؟
- همین امشب٬به محض بازشدن درقلعه.
- خدانگهدارت٬موقع حرکت مراخبرکن.
- اطاعت میشود.
افسانه با حال افسرده
و پریشان
و گیج به اتاق خودرفت؛ چرا این جوانمرد اندوهناک ورنجیده است؟! چه رازی دارد..؟ نشست ونامه هایی برای آغاجمال
و سیدباقرنوشت وازهردو تمنا نمود بلکه به رازدل کریم پی ببرند... آشفته وخسته به خواب رفت. خواب های پریشان دید:امیربه کریم اسبی بخشید وکریم با خشونت قمه راکشیدوبه امیرحمله کرد... صحنه هایی خونین
و سهمناک٬ ازهول جست ودررختخواب نشست.لباس پوشید ودرتاریکی شب بیرون آمد٬به سراغ کریم رفت ولی کریم دراتاقش نبود! ازصحن قلعه صدای پای اسب می آمد.ازپله ها پایین آمد:مردی اسبش رابه میخ طویله کناردالان قلعه بست:
- سلام٬ درقلعه راکی بازمیکنید؟
- وقت نمازصبح. کاری دارید؟
- دستخطی ازامیردارم که بایدچاپاری به مشهدببرم.
افسانه صدای کریم راشناخت وبه اتاق خودبرگشت به انتظارکریم تابرای خداحافظی بیاید. نیم ساعت گذشت ولی ازکریم خبری نشد. صدای موذن قلعه برخاست. صدای خشن بازکردن درقلعه آمد. کریم از اتاقش بیرون آمد وبا نگاهی بسمت اتاق افسانه آه بلندی کشیدکه بگوش افسانه هم رسید. بعد تفنگ به دست