@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_هفتم 7⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و تلخیص : سروش آوا
سکینه به محض اینکه بچه را بیرون کشید ناغافل خواست بگوید «یافاطمه»! ولی به خودش آمد : "یامحمد"، عرق سردی به پشتش نشست. به چالاکی ناف بچه را برید و درهمان حین که زائو روی خشت نشسته بود نوزاد را به صندوقخانه برد و بابچه سید بازگشت. ملک جهان در همان حال بی حالی لبخندی زد و نفس عمیقی کشید: "الهی شکر".
جفت بچه زودآمد. سکینه لاحول ولا گویان ضمن تبریک به خانم بچه راشست و وضو داد و تربت به سقش مالید و پارچه سفید «پیراهن قیامت» را ازسرش رد کرد و به گردنش انداخت. لحظاتی بعد ملک جهان شادو راضی بچه سیدباقر بنا را در رختخواب وکنارخود داشت. قبلا تا حدودی بوبرده بود که برادرش نقشه ای دارد ولی واقعا نمیدانست دخترزاییده یاپسر! درآن درد و بی حالی، با شنیدن صدای یا محمد خوشحال شد ولی زمانی که منتطر جفت بچه بود حس کرد سکینه ازجابرخاست و به جایی رفت.با این حال آن موقع به روی خودش نیاورد.
سکینه چپ و راست تبریک و تهنیت میگفت. ملک جهان بالحن جدی گفت: مسخره بازی بس است، حال بگو ببینم این بچه کیست و ازکجا اورا آورده ای؟!
سکینه در مقابل مهابت وقاطعیت خانم انکاررا بی فایده دید و گفت: مال هرکه هست کم ازشاهزاده نیست خانم جان! شاهزاده خانم شمارا با یک آقاسید عوض کرده ام.
-راستی این کودک سید است؟!
- بله خانم، خداگواه است که سید صحیح النسب است.
ملک جهان با لبخند شیرین و پرمهری نوزاد را نگاه کرد و گفت: قربان جدش بروم، چقدر هم ماشاالله تگل و خوشگل است. یک مرنبه با یادآوری کودک خودش قلبش فشرده شد ؛ "مال خودم را هم بیاور ببینم".
سکینه حرکتی نکرد، ترسید مهرمادری غلبه کند و پشیمان شود. گفت: دیدن ندارد، همه نوزادها شبیه همند.
ملک جهان بااصرار براو نهیب زد. سکینه با اکراه رفت و نوزاد را آورد. لاغرتر بود ولی رنگش سرخ تر. ملک جهان نگاه دقیقی به بچه کرد و آهی کشید؛ "بميرم الهى". گیر چه کسانی خواهی افتاد طفلک معصومم؟! اگر به میل دایی ات بود نابودت میکرد. با تاثر و اشک سربه آسمان کرد: "خدایا خودت شاهدی که من راضی نبودم و مجبورم کردند." روکرد به سکینه و گفت: اینها همه تقدیر خداست، شاید میخواهد سلطنت را از قاجاربگیرد و به سادات بدهد. شاید پاسخ خداست به خودکامگی شاه شهید! من این بچه سید را مثل بچه خودم بزرگ خواهم کرد ولی از کودک خودم هم غافل نخواهم شد...
- خانم جان مبادا کاری کنید که کسی ازاین راز مخوف گاه شود!
- بچه مرا به که خواهید داد؟
-به همان سید.
- او کیست و چکاره است؟
- اهل سراب است، شغلش بنایی است، و در تبریز غریب است.
- من او را از مال دنیا بی نصیب خواهم کرد تا از طفلم مانند یک شاهزاده خانم نگهداری کند.
سکینه ازجا برخاست : "باید بچه را شبانه به تبریز برسانم، به آغا جمال بفرمایید وسیله بازگشتم را مهیا کند. خاله نزد شما میماند تا ظهرفردا که برگردم.
آغاجمال خواجه سفیدپوستی بود که پدرش از تجار متمول فرش بود و بعدازاینکه فهمید فرزندش خواجه است اورا به عباس میرزا بخشید تا به اصطلاح «درخانه شاه» دستی داشته باشد. او در اندرون نایب السلطنه بزرگ شد و از جمله هدایایی که وی در عروسی فرزندش محمدمیرزا به او بخشید همین آغاجمال بود که هم سوادکاملی داشت هم کاردان و لایق و محرم و دهان قرص بود. ولی آغاجمال از نقشه عیسی خان خبر نداشت. در حین اذان موذن هم برای سهولت زایمان خانم و وارث دارشدن آقا دعا میکرد.
ادامه دارد...
@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃دوستان ، لطفا به اشتراک بگذارید.