@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_سی_و_یکم 1⃣3⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آوادو دزد ازدست کریم که گریختند وارد کوچه چهل پله شده
و درراه پله یکی از آب انبارها به انتظار طعمه مخفی شدند. اکثرمردم بصورت گروهی
و مسلح تردد میکردند..
از آن سو سیدو همراهانش بدون مواجهه باپیشامدی به خشک رودرسیدند
و بجای عبوراز روی پل ازبسترخشک رودخانه عبورکردند.
دزد به همکارش گفت:چرافرارکردی بی معرفت؟
- مگرنشناختی کی بود؟ کریم آقا جلودارآغاجمال بود.
- هیس! صدای ورد
و دعا می آید، غلط نکنم رهگذریست که از ترس بلندبلنددعا میخواند.
روضه خوانی با دونفرشاگردخودازمقابل آب انبارردشدند
و بجای عبورازپل پابه بسترخشک رودخانه نهادند.
سید هنوزبه وسط خشکرود نرسیده بودکه یکی با سرعت عبا
و عمامه اش را ربود
و نوک تیزقمه راروی شکمش گذاشت:تکان بخوری شکمت را سفره میکنم.بعد رفیقش بطرف شاگردهای روضه خوان آمد. افسانه ازتصورآشکارشدن هویتش بخودلرزید، چاقوی کوچکی را که همراه داشت بیرون آورد. دزد دومی زهرخندی زد
و گفت :مثل پدرتان عباوعمامه
و پولهایتان را بازبان خوش بدهید. در همین لحظه معصومه باگریه والتماس فریادکشید:یاقاضی الحاجات خودت بدادبرس! صداها به گوش کریم آشنا می آمد. به سمت محل صدادوید. دزد دومی با افسانه درگیرشده
و دستش زخمی شده بود که دستش به گیسوانی نرم خورد
و شل شد، در همین لحظه کریم فریادزد دست از سرهم بردارید تا شقه تان نکرده ام! سید گفت: کریم آقا تویی؟ منم سیدباقر! کریم لگدی به شکم دزد زد. هردونفربا شنیدن نام کریم گریختند. همگی آنقدرمبهوت بودندکه متوجه نشدند دزدها عبا
و عمامه سیدباقررا باخودبردند. درراه افسانه
و سید شرح ماجرارا برای کریم گفتند
و تصمیم براین شدکه بجایی بجزخانه کریم بروندو کریم آنهارا بخانه هاشم برد.
شبی که زندانیان فرارکردند، مرد کشیکچی روی پشت بام که زنش در مطبخ کارمیکرد گریزی از پست نگهبانی اش زد
و به دیدارزنش رفت.این هردو از گماشتگان خاص سلیم خان بوزنجری ازسرداران سالارخان بودندکه تحت نام درویش رجب به تبریزآمده بود. نزدیک سحر یکی از زنها برای بیدارکردن سیدوخانواده اش به پشت درحجره رفت
و هرچه صداکردجوابی نیامد. خیلی زودمتوجه فرارزندانیان شد
و مردهاراخبرکردند
و بدنبال آنهاسلیم خان با حالتی غضبناک واردشد: امشب نوبت کشیک کدامتان بود؟ مردپاسخ داد: جسارتا بنده بودم خان! سلبم خان گلوی اورا گرفت
و به دیوارچسباند
و سرش را بدیوارکوفت: قرمساق الدنگ رفتی بغل زن پتیاره ات خوابیدی؟
- خان، هرفحشی دارید بمن بدهید، به ناموسم چکاردارید؟
خون جلوی چشم سلیم خان را گرفت، تبرزینش را کشید
و با تمام قدرت به سرمردبدبخت کوبید، خون مرد به صورت زنش پاشید
و زن ازحال رفت.
-نعشش را درچاه بیندازید، مجازات این زنک هم بماند برای خراسان.
ظهر گذشته بود که سلیم خان، خسته وپریشان بسمت حجره اش درمقبره میرفت ، در خیابانی خلوت دونفرجلویش را گرفتند: گل مولا عبایی داریم که برازنده شماست،این را از ما بخرید
و به نان اهل
و عیالمان کمک کنید، وازلای دستمال یک عبای مشکی شامی بیرون آوردند. درویش دستی به عبا کشید، تا چشمش به زری بافت پشت عباخورد آن را شناخت
و گفت: دزدی است؟
- این چه حرفیست درویش! شب گذشته سیدروضه خوانی این خلعتی را به ما بخشیده.
- کاردنیابرعکش شده؟! همه جا روضه خوانها خلعتی میگیرند!
دودزد نگاهی ردوبدل کردند
و یکیشان گفت:راستش را بخواهی ما هم نفهمیدیم چکاره است، فقط دونفرزن را درلباس مردانه همراه خودکرده بود
و چون ما فهمیدیم از ترس این عبارا بما دادتا سکوت کنیم!
- عجب شهرغریبی است تبریز،ظاهرا لقمه چربی بوده که ازدست داده اید!
- خواستیم پافشاری کنیم ولی یک نفر سرخر پیداشد.
درویش پوزخندی زد
و گفت: چطورشما پهلوان پنبه ها حریف یک نفرنشدید؟!
- آقا حریف قدربود، هرکسی نبودکه! کریم آقا از لوطیهای بنام تبریز حریف مابود!
- این اتفاق کجا افتاد؟
-نزدیک پل وسط رودخانه
- درویش سکه ای درکف آن دو نهاد
و دعاکردعبارا به قیمت خوبی بفروشند
و راهش را کشید
و رفت.
ادامه دارد...
1⃣3⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸