@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_سی_و_هفتم 7⃣3⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواشاهزاده جویای اوضاع واحوال تبریزو ولیعهدشد
و سوالات زیادی از غلام سفارت کرد
و به او گفت سلام مرا به وزیرمختاربرسان
و بگو عنقریب در تهران اورا ملاقات خواهم کرد. غلام که چاپلوسی
و پرچانگی اش گل کردا بود گفت: قربان لطفا مقرربفرمایید که تا قزوین کسی متعرض ما وامانتی مان نشود!
- چه امانتی همراه داری؟
- یک خورجین محتوی ۵۰۰۰باجاقلو که برای وزیرنختارمیبرم.
- گفتی چه ؟ برو خورجین رابیاور.
غلام که تازه فهمیده بود چه بندی به آب داده رفت
و پولها را آورد.شاهزاده گفت; این پول را خدا بمن رسانده،به وزیرمختارسلام برسان
و بگو من آنرا بعنوان قرض الحسنه برمیدارم
و درتهران دستورمیدهم ازخزانه کارسازی کنند.انعام توهم محفوظ است.حال برو
و همراهانت را پیاده کن،امروز ناهاررا مهمان منید.
سوارهای سلیم خان بوزنجری پس از قتل وی رهسپارتهران شدند
و در قزوین با شورش سیف الملوک مصادف شدند
و ازترس خشم سالار، به سیف الملوک پیوستند. رییس آنان یک جوان چنارانی بنام محمود بود که به ریاست مستحفظین سیف الملوک درآمده بود. او کریم را شناخت
و چون اطراف چادرزنان سروگوشی آب داد سیدباقررا هم دید
و شناخت.وقتی زنها از اسب پیاده شدند
و بطرف چادرمخصوص رفتند روبنده هاراکنازدندو محمود که کمین کرده بود اول رباب هزاره ای
و بعد افسانه را دید
و شناخت. دوان دوان به چادرشاهزاده رفت
و اورا که مشعوف از گنج بادآورده بود مژده داد: قربان بنده هم یقینم شدکه اقبال قبله عالم ازهمه بلندتر است،مزده ای آورده ام که از تمام این پولها باارزش تر است. شاهزاده گفت چه میگویی؟ - محمودکه سابقه ماموریت سلیم خان
و ربودن افسانه را قبلا برای شاهزاده گفته بود گفت: قربان افسانه
و سیدباقر جزو همراهان غلام سفارت هستند! سیف الملوک از شادی به هوا جست
و گفت:کاری را سالار نتوانست من انجام خواهم داد. محمدشاه حق پدرم ظل السلطان را خورد ولی من آنرا پس میگیرم
و دخترش را هم به عقدخودم درمی آورم! من برخلاف پدرم پولهایم را حاتم بخشی نخواهم کرد،بلکه با آن لشکری مجهز خواهم ساخت
و تاج
و تخت را تصاحب خواهم کرد. شاهزاده صندوق دار
و منشی اش را خواست
و دستورداد برای جمعی از خوانین ایلات دستخط
و پول بفرستند
و از هرکدام صد الی سیصد سواربخواهند. بعد به چهره خودش در آینه نگاه کرد. چهارده سال زندان اورا درچهل سالگی ،شصت ساله نشان میداد،با خودگفت;آیا این دختر به من روی خوش نشان خواهدداد؟ بیاد زن خودش که دخترعمویش
و خواهرمحمدشاه بود افتاد
و گفت: ای زن بیوفا، بالاخره گذرپوست به دباغ خانه افتاد،چشمت را ازحسادت کورخواهم کرد! ازچادرخودبیرون آمد
و بطرف چادردایه اش روانه شد. دستورداد یک طاقه شال کشمیری آوردند
و آنرا به دایه داد
و گفت: درآن چادر یک نفرسید
و چهارزن جای دارند،طاقه شال را بحضور سید میبری
و میگویی نذرپادشاه است،
و زنها را خوب تماشا میکنی
و باهرکدام چندکلام صحبت میکنی
و نزد من می آیی. دایه وقتی وارد چادر سید شد آغا جمال
و افسانه را شناخت،هردو را در اندرون محمدشاه دیده بود. بقچه ترمه را جلوی سید نهاد
و گفت نذرشاه است
و کمی با آغاجمال صحبت کرد، خواجه توسط کریم که سواران سلیم خان را دیده بود مطلع شده بود که لو رفته اند
و سعی میکرد دایه را زود ازسرواکند. با افسانه قراررا براین گذاشته بودندکه اسبهارا آماده نگه دارند تا درصورت لزوم بتوانند فرارکنند. خواجه از نگاه های دایه فهمید که افسانه را شناخته
و حتما به شاهزاده گزارش خواهدداد. رو به زنها کرد
و گفت یکدم روبپوشانید
و بعد کریم را صدا زد. همین که کریم واردشد خواجه دستورداد: زود این پیرزن را به ستونوچادرببند، دهانش راهم ببند که سروصدانکند.کریم هم در یک چشم بهم زدن دستورخواجه را اجراکرد. بعد آغدجمال غلام سفارت را خواست وگفت که ما مجبوریم بطرف زنجان فرارکنیم ،غلام گفت پس من هم چاره ای ندارم جزاینکه بهرنحوی شده خودرابه تهران برسانم. همگی درپناه چادرها خودرابه اسبها رسانده
و بسمت زنجان به تاخت درآمدند. سیف الملوک که درانتطاردایه اش بیرون چادرقدم میزد همینکه گرد
و خاک اسبها را دید به موصوع پی برد
و و محمودچنارانی را با فریادی خبرکرد
و بهمراه او
و چندسوار به تعقیب فراریان پرداخت. اغاجمال یقین داشت که شاهزاده زیاد از اردوگاهش دورنخواهدشد،خاصه که ایلات حدودزنجان هنوز بااو دم از مخالفت میزدند،ولی اسبهای آنان خسته بودند
و اسبهای تعقیب کنندگان تازه نفس
و سرحال. هرلحظه امیدشان کمتر میشد
و شاهزاده
و همراهانش نزدیکتر که در نیم فرسخی آبادی ای پدیدارشد. خواجه نهیبی به اسبش زد
و سایرین را هم متوجه آبادی کرد...
ادامه دارد...
7⃣3⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃