@Bookzic 🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_سی_و_سوم 3⃣3⃣#حمزه_سردادور بازنویسی :
#سروش_آوارباب بین اووکریم قرارگرفت: من خان را کشتم،انتقام شوهرم وآن سه نوکرقبلی رامن گرفتم،حالا شماهاراهم ازدست این ظالم خونخوارآسوده کردم.اگر سروصداکنید همگی گیرماموران ولیعهدخواهیم افتاد. بهتراست هرکس به راه خودبرود. این را گفت
و دست کریم را گرفت وبه آهستگی راه افتادند. نوکرها هم سریع هرچه پول واسلحه به دستشان رسیدبرداشتند
و فرارکردند.دوروز بعد درگرمای مردادماه جسد بوگرفت
و کلاغ ها بدورش جمع شدند،همسایه ها به پیشنمازمحل شکایت کردندواو هم به کدخدای محل اطلاع داد.فراشان دررا شکستند
و با جنازه درویش رجب مواجه شدند.در تفتیش منزل
و حجره وی نامه هایی بدست آمدکه هویت اورا معلوم کرد.ناصرالدین میرزا ازشنیدن این ماجرابه جهت نفوذسالارمضطرب ونگران شدولی مطمئن بودکه افسانه هنوز در تبریزاست.
کریم چون هنوزاطمینان کامل به رباب نداشت اورا به باغ هاشم درمحله مارالان برد. زن عموی پیر هاشم دررابازکردو درجواب کریم گفت که سیدوخانواده اش بهمراه هاشم دوروزپیش رفته اند.نه او ونه عموی هاشم نمیدانستندبه کجا.کریم درد تمام زخمهایش رافراموش کردو پریشان خاطرباخودگفت،بازچه بلایی سراین دختربیچاره آمده؟ صلاح ندید رباب راآنجابگذارد،پس با اوبطرف خانه خودش رهسپارشد. زن کریم که چندروزبودازشوهرش بیخبربودبا مسرت به استقبال آمدولی کریم را باحال زاردید:چه بلایی سرت آمده؟ انگشتت راچرابسته ای؟ بعدچشمش که به زن غریبه خوردبا لحنی پرازحسادت پرسید:این زن کیست؟ چراازتودرست رونمیگیرد؟ کریم گفت: از اقوام سیدباقراست که مراازمرگ نجات داده،عزیزش بدارو درنگهداری
و پذیرایی اش بکوش که ازخواهرعزیزتراست.سیدباقروهاشم وخانم ها کجا هستند؟
- آخرتوکجا بوده ای که ازهمه جابیخبری؟ سه روزپیش آغاجمال آمدوبا عجله تدارک سفردیدوشایدامروزو فردا بطرف تهران حرکت کنند.دراین مدت با هاشم دربدربدنبال تومیگشتند...
دومین شب بودکه افسانه ازکریم خبری نداشت،مطمئن بودکه بخاطراو کریم به دردسرافتاده.شب ازنیمه گذشته بودکه درباغ صداکرد.هاشم دررابازکردوباکمال حیرت عیال کریم راباآغاجمال درمقابل خوددید.افسانه بادیدن خواجه سخت شادمان شد،بخصوص که وعده حرکت بسمت تهران راشنید.خواجه گفت:شاه خودرادرآستانه مرگ میبیند وعلنا نسبت به سرنوشت تو وعباس میرزای کوچک اظهارنگرانی میکند.حاجی میرزا وعده ای دیگرهم اصراردارندکه فورا عباس میرزارا بعنوان ولیعهد منصوب کندولی شاه بیم داردکه بااینکار،آذربایجان هم چون خراسان دستخوش شورش شود.حاجی میرزاآغاسی تصمیم گرفته تدریجا زمام امورآذربایجان را ازدست محمدخان زنگنه ومیرزاتقی خان درآوردوبدست همشهریان ماکویی اش بسپارد.فعلا که علیخان ماکویی را بعنوان سردارکل عساکرمنصوره آذربایجان منصوب کرده.اکنون ازطرف شاه حکمی بنام علیخان آورده ام مبنی برمحافظت ازتو تا تهران.نامه های محرمانه ای هم برای بزرگان کردستان آورده ام.این طلسم را هم شیخ طه رییس فرقه نقشبندیه کردستان برایت فرستاده،همیشه همراهت باشد! افسانه هم اخبارربوده شدن
و فرارشان
و گم شدن کریم راتعریف کرد.فردا آغاجمال ،سیدو خانواده اش را بخانه خودمنتقل کرد وبخدمت ولیعهدرسید واحکام شاه را تقدیم کرد. ولیعهد با لحن متغیری گفت: تعجب میکنم که شاه هنوز پی به دسایس نبرده واین دختربیسروپا را فرزندخویش میخواند. من ازدسایس ومکرحاجی میرزاآغاسی بیخبرنیستم ولی باهمه این مخالفتها یقین دارم که دستخط سلطنت ایران ازعالم غیب بنام من صدوریافته ومعاندین عرض خودمیبرند
و زحمت مامیدارند! ولیعهد دراتاق راه میرفت
و سخن میگفت وآغاجمال را ازوسعت اطلاعات خویش متعجب میساخت. بعد لختی مقابل خواجه ایستاد: آیامیتوانی بگویی درتهران طرفداران من بیشترند یا عباس میرزا؟
- موضوع افسانه شهرت عالمگیرپیداکرده معهذا عده زیادی آنرا باورنکرده وازنیرنگهای حاجی میرزاشمرده اند.بنابراین
قسمت اعظم شاهزادگان نظربه کینه ودشمنی که باحاجی دارندطرفدارشمایند،چراکه اوتمام اموررا قبضه وبه همشهریان خودسپرده ودرضمن ازعباس میرزاحمایت میکند.
- شاه چه خیالی درباره این دختره دارد؟
- «عمر شاه درازباد،ایشان میخواهندپیش ازرسیدن اجل آتیه افسانه راتامین واورا به عقدیکی ازشاهزادگان بزرگ درآورند.»خواجه که افسانه رامانندفرزندخویش دوست داشت وازدل اوباخبربودفکری کردو ادامه داد: قربان بنده هم ازنظرخیرخواهی عرضی دارم که اگرقبول بفرمایید بی شک تمام دسایس حاجی میرزانقش برآب خواهدشد.
- میگویی چه بکنم؟ واضححتربگو!
- شما اگرافسانه را به عقدخوددرآورید شاه هم درمقابل عمل انجام شده قرارگرفته وفکرتغییرولیعهدراازسربدرخواهندفرمود! وانگهی دختری به زیبایی
و هوش وکمال افسانه یقینا اگربه اندرون شاه واردشود مشیرومشارایشان خواهد شد،پس چرا چنین گوهری دراندرون شما نباشد؟ خاصه که قلب صافش پرازمحبت والاحضرت است!
ادامه دارد...
3⃣3⃣@Bookzic 🌸