گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛خ رخت میسابید! گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که! گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت خواسته! گفتم:اولا هنوز رییسم نشدین.ثانیا رییس هر چی که بخواد ؛ آدم که نمیگه چشم...گفت: اصلافکر کن یه کمکه.آی!دستش را روی گردنش گذاشت.مثل اینکه واقعا درد میکشید.گفت:سر فیلم قبلی از اسب افتادم ؛بابام در اومد!لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد؛ چشمان زلالی داشت.حسودیم شد!،مثل دو مرداب سبز؛آدم را آرام داخل میکشیدند.گفتم :خدایا..اخه یه مرد؛ این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من.هزار تا در بسته روم وا میشد ! اومنتظر بود.با خودم گفتم : بالاخره ؛"آره یا نه نلی؟"نه.بیشتر شبیه چشم مار بود.هیپنوتیزم میکرد! زود تصمیم بگیردختر! تا مو قرمزه رو صدا نکرده! !ماساژمیدی؟!یک دفعه حس کردم نکند چون فکر کرده مطلقه ام ؛پر رو شده.اما جنس اینجور آدما به نظر نمی امد.."اما پدرم راست میگفت:"به هیچکس اطمینان نکن!" از صندلی ام بلند شدم .یا باید از اتاق بیرون میرفتم یا به سمت گردن او....بوی عطر مردانه ی ناشناسی گیجم کرده بود.تصمیم دریک لحظه! و چه تصمیم دشواری!ماساژ گردن رییس آینده ام یا اخراج و باز بیکاری و وبال گردن پدر بدبختم بودن! اگر یکدفعه نی نی وارد میشد؛ چی؟ تصمیمم را گرفتم.ببخشید آقا، شما ازهمه مراجعاتون میخواین؛ گردنتونو بمالن؟! گفت:نه! از بچه پرروگیت خوشم اومد؛بااون موهای فرفریت؛که ریخته رو چشمات!دیگر نفهمیدم چه شد! شدم همان نلی دیوونه که پدرم میگفت! کیفم را بلند کردم و محکم پشت گردنش کوبیدم.صدای فریادش را که شنیدم.دیگر در راه پله بودم؛نفس نفس میزدم.فکر کردم الان صدو ده ؛آتشنشانی؛اورژانس؛ سپاه؛ و همه را خبر کرده؛ در خیابان جلوی ماشینی راگرفتم و داد زدم :دربست!راننده ایستاد... تازه یادم آمد اسمش چیست لعنتی! همونی بود که عاشق یکی از فیلماش بودم.ناگهان دیدم کیفم!؟... کیفم نبود!حتما موقع فرار؛ آن را در اتاقش جاگذاشته بودم...تمام مدارکم داخل آن کیف بود؛ بدون آن بیچاره بودم.صدایی مرا به خود آورد.چیزی شده آبجی؟ نفس نفس میزنی؟بدخواه مدخواه داری؛ لب تر کن.جسد تحویل بگیر! وای!... چه راننده ی وحشتناکی! الان دیدم! خدایا بدون پول؛ تو ماشین این بد سبیل!مرسی آقا پیاده میشم!کیفمو جا گذاشتم.گفت: پول میخوام چیکار؟! بده حالا ؛ دو کلوم اختلاط کنیم؟ خدایا نکنه گردنش شکسته باشه! چه غلطی کردم.خب میاومدم بیرون! مگه نگفت از اسب افتاده؟ راننده خندید؛ دندانهایش سیاه بود!/خدایا!...
مدتى به جرو بحث بین خ اهر و برادر گذشت، سپس عیسی خان با لحنی اسرارآمیز گفت : افسوس! مطالبی هست که ماذون به گفتنش نیستم اما همین را بدان که اخیرا سید منجمی ازلاهور هند آمده که در رمل و اسطرلاب و جفر استاد است. دیروز برحسب خواهش من زایجه (جدول زیج) کشید و هرچه در دل داشتم شرح دادتا جایی که گفت ; "تمام خاندان قاجار در انتظار مولودی هستند که در هرجایی به دنیا آید دخترخواهد شد به جز در قریه کهن میر که در آنجا به قدرت خدای سرخواهد شد." همین امروز به کهن میر خواهیم رفت. ملک جهان گفت : آخر در این گرما با این شکم، و بدون اذن محمدمیرزا چطور؟! عیسی خان که با دیدن نشانه های تسلیم در خواهر،شکفته شده بود گفت : در این باغ نشسته ای و از شهر بی خبری! در تبریز دوباره طاعون شایع شده و تمام بزرگان، حتی عباس میرزا را فراری داده. خروج ما نیز عجیب نخواهد بود، برخیز و آماده شو که در کهن میر جای مناسبی برایت تدارک دیده ام خواهرجان ! به همراه دایه خانم و یکی دو کنیز و آغاجمال خواجه حرکت خواهیم کرد. ملک جهان با تردید و دودلی گفت: هرچه توبگویی برادرجان. عیسی خان دایه خانم را به بهانه ای دور کرد و مدتی در خلوت با خواهرش نجوا کرد. @Bookzic دوساعت بعد کالسکه ای روپوش دار به همراه عده ای تفنگدار از تبریزخارج شد. مردم به طعنه و بغض می گفتند; بگذار داراها فرارکنند. ندارها هم خدایی دارند. آنها می ترسیدندکه مثل پارسال، شهر بی حاکم و بی صاحب به دست اوباش بیفتد. خبربازگشت طاعون چنان هراسی ایجاد کرده بود که کسی درصدد تحقیق برنیامد، ولی در واقع این شایعه ای بود که خود عیسی خان انتشارداده بود تا خروج ملک جهان تولید سوظن نکند. به اقوام گله مندی هم که منتظر تولد بچه و مژده به محمدمیرزا و دریافت مشتلق بودند قول دادکه ولادت وی را همزمان به همه اطلاع دهد. سه ساعت از شب یکشنبه ششم صفر ۱۲۴۷ گذشته صدای اذان بی موقع ملای قریه کهنمیر که برای سهولت زایمان ملک جهان اذان میگفت خفتگان را بیدارکرد... ⬅️⬅️
#شیداوصوفی#قسمت_سوم#چیستا_یثربی بابابزرگ؛ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت.دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.هر چه به در کوبیدم ،کسی جواب نداد.به عکاسی برگشتم.بابابزرگ آنجا نشسته بود.منتظر من.پدرم با تعجب به ما نگاه کرد.شاید دومین بار بودکه بابابزرگ،پایش را درعکاسی میگذاشت.بلند شد.من هم به دنبالش.رنگش، گچ دیواربود.گفت،کجاست؟گفتم،اومدم عقبش.درخونه تون قفل بود!گفت:دو تامرد اومدن ببیننش.خودش زنگ زد.گفت میره دم در زود میاد.دیگه برنگشت!-شماره ماشینو برداشتین؟-سیاه.شاسی بلند.گفتم :شماره؟ عصبانی شد.فکر کردی من پلیسم؟دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟گوش بده.ساکش تو خونه منه.گوشیشو برد.تو به کسی چیزی نمیگی.اصلا یادت نمیاد کیه!فقط یه مشتری بوده.همین !گفتم؛ تو ساکش هیچی نیست؟شناسنامه، کارتی؟گفت:اگرم باشه تو خونه من گم شده.تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود.گفتم، بعد؟ گفت:بابابزرگ ساکو پس نداد.برید خونه شو بگردین.من شاید چند روز دیگه اعدام شم.اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟مگه پلیسی؟گفتم ،مورد تو خاصه.خیلی جوونی.قتل مشکوکه!جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی توتصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه.اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟بله.من خبرنگارم،اما الان پای جون تو هم وسطه.گفت:کاغذ!روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.به کاغذنگاه کردم.آدرس بود! دربند.به علی زنگ زدم،ببخشید میدونم الان سر کاری.ولی باید برم جایی.ترجیح میدم تنها نرم!نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.گفت:این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!گفتم :میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم.حالا گیریم چیستا.مگه با چیستاراحتی؟گفت:آره.به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره.میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه.میگیم اومدیم دنبال خونه.باشه؟در را باز کرد.روی صورتش جای زخم تازه بود.فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.مشکوک نگاه کرد.علی گفت:سلام حاجی. _حاجی باباته ! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.گفتم :راستش آقا من آسم دارم.گفتن اینجا هواش خوبه.بنگاهی پیدا نمیکنیم.باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟گفتم:شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.درنیمه باز بود.انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد.با موهای بلند.پیرمرد خواست دررا ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت.وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!پیرمرد ترسید.گفت:محرمید؟
📙📖@Bookzic 🌾🌿🍁 #داستان_دنباله_دار #نیمه_گمشده #مهرناز_ج #قسمت_سوم #بخش_دوم #زاپاتا داشتم از نخ دادن خارج و وارد سیم بُکسُل می شدم که یک لحظه سرخر برگشت و توانستم ریختش را ببینم. به زور در قیافه زیقی اش دنبال نقاط مشترک با فرهادم گشتم. حتما خواهرش بود. یعنی من ترجیح می دادم این طور فکر کنم. اگر هم خواهرش نبود که خب مشکل خودش است. کِیس برای دوستی فت و فراوان ریخته اما من قصدم این بچه بازی ها نبود. قصدم جدی است پس اولویت با من است. در فاصله ای که سرخر گویا رفت چیزی از ماشین بیاورد فرصت را غنمیت شمردم و خواستم تا داغ است تنور را بچسبانم. حاضرین در صف را رد کردم و وارد مغازه شدم. خوب موقعی بود. زهرماری شان حاضر شده بود. زودتر از خودش دست جنباندم و زهرماری را برداشتم و با عشوه ای ناگفتنی به طرفش گرفتم «زاپاتات فرهادم» محو چشمان متعجب فرهاد و دهان خوش ترکیب و نیمه بازش بودم که یک دفعه حس کردم شئ سفت و سختی از پشت به سرم اصابت کرد و تا فی خالدون مغزم را پخش زمین کرد. سرم را برگرداندم دنبال عامل این وحشی بازی بگردم که سرخر را دیدم و لحظاتی بعد دهانم بود که غرق در خون شد. من نمی دانم دهانِ من پشت دست ها را به خودش جذب می کند یا روی پیشانی ام نوشته زدن در دهان برای عموم آزاد است؟ تا خواستم بلند شوم و فنی رویش پیاده کنم موهایم را پیچید دور دستش و چنان کشید که تمام پوست سرم کنده شد. حتی یک نفر هم برای جدا کردنمان جلو نیامد که هیــچ، همزمان نود و هشت عدد دوربین عکاسی و فیلم برداری از در و دیوار ظاهر شد و این لحظات تاریخی را ثبت کردند. گوشم را گاز گرفت و با جیغ بنفشی گفت «تو رو چه به فرهاد آخه به ما نمی خوری» با کله رفتم در صورت قناسش. با این که اصلا دوست نداشتم فرهادم را از دست بدهم ولی بحث نود و هشت تا دوربین بود، آن لحظه پدر و مادرم را هم نمی شناختم چه برسد به فرهاد «فرهاد فرهاد نکن بابا. اون به ما نمی خورد ما جاخالی دادیم، خورد به شما». دوباره حمله کرد سمت موهای نازنینم «یه بار دیگه دور و بر فرهاد بپلکی از رو زمین برت می دارم». نود و هشـت تا دوربیـــــن «یه بار دیگه هم چیزی نمیشه، میشه دو بار»... و در آخر ملت غیور کمی غیرت به خرج دادند و جدایمان کردند. من هم دیدم انصافا نمی صرفد. یا باید دست فرهادم را بگیرم و گوشه خانه او به من و من به او لم دهم یا باید همه جا گارد گرفته و آماده حمله حاضر شوم! انگار اینجا تگزاس است!!!!! از شما چه پنهان دیدم من که تا الان از بی فرهادی نمردم، جهنم و ضرر! این چند وقت هم تا پیدا کردن فرهادی دیگر رویش. این شد که امنیت جانی ام را سفت چسبیدم و بیخیال این یک قلم فرهاد، عزمم را برای فرهادی دیگر جزم کردم... ادامه دارد... #مهرناز_ج 📕@Bookzic🍂🍀🌾
📙📖@Bookzic 🌾🌿🍁 #داستان_دنباله_دار #نیمه_گمشده #قسمت_سوم #بخش_اول #زاپاتا #مهرناز_ج درست وسط چله زمستان در حالی که سرما از صد دست لباس کاموایی و پشم شیشه و پالتو رد می شد و تا مغز استخون آدم نفوذ می کرد و در حالی که با اولین برف همه تا زیر گلو در چکمه فرو رفته بودند، من دلم بستنی خواست. در صف بستنی ایستاده بودم و با کاغذی که گویا فیش بستنی ام بود لای دندان هایم را تمیز می کردم و به صف متقاضیان بستنی چشم دوخته بودم. از قرار معلوم مملکت ما دیوانه زیاد داشت و فقط من نبودم که در این هوا و سوز سگ کش هوس بستنی کرده بودم. اما من کجا و این ها کجا. من را فقط میل به بستنی اینجا کشانده بود اما این جماعت را بیشتر از میل، چیزی به اسم کرم اینجا کشانده بود. چنان تیپ زده و بزک دوزک کرده و آلاگارسون آمده بودند که باورش سخت بود فکر کنم فقط برای خوردن بستی به اینجا آمده اند. بیشتر هدفشان خوردن همدیگر بود. همچنان در صف ایستاده و فرهنگ و پوشش مردم چشمم را در آورده بود و منتظر بودم تا شماره ام را بخوانند و بستنی وامانده را بعد از این همه قرتی بازی تحویلم دهند که ناگهان جرقه ای در اعماق ذهنم زده شد. نگاهی به اطراف انداختم. حتما از بین این دویست و شصت نفر متقاضی بستنی و ششصد نفر متقاضی آبمیوه که دو متر بالاتر مثلا تشکیل صف داده اند و چهارصد نفر پلاس در خیابان که نقش سیاه لشکر را بازی می کنند، دیگر دست کم یک فرهاد باید پیدا شود. لبخند اغواگرانه ای زدم و طی یک حرکت انتحاری چنان صدایم را در گلو انداخته و داد زدم «فـرهـــــاد» که کل حاضرین در آن منطقه و حومه اش طوری سرها را صد و هشتاد درجه به سمت من چرخاندند و با چشمان از حدقه در آمده میخ من شدند که انگار یک دیوانه زنجیری را از نزدیک می بینند که خب می دیدند. با آن لبخند مسخره و دهان به اندازه غار باز شده کم از دیوانه ها نداشتم. میان آن بی آبرویی در عجب بودم که چطور همه چهار چشمی میخ من شده اند ولی دریغ از یک نفر که صدایش درآید یعنی واقعا هیچ کس اینجا فرهاد نبود؟؟؟ مگر می شود؟؟ با خود فکر کردم من که طبل بی آبرویی را نواختم، دیگر بیشتر و کمترش فرقی به حالم نمی کند بگذار سنگ آخر را هم بیندازم حداقل تکلیفم مشخص شود. باز همان لبخند اغوا گرانه را بر لب نشاندم و چشم در چشم ملت گفتم «نبـــود؟» لحظاتی منتظر ایستادم و وقتی دیدم خبری نشد با گفتن «مِثْ که نیس» به سمت فروشنده رفتم و بستنی کوفتی را گرفتم و خیلی شیک صحنه را ترک کردم. «کجایی فرهاد دو ساعته» همین چهار کلمه کافی بود تا من با وقاحت تمام در چند قدمی جایی که لحظاتی پیش گندی اساسی بهش زده بودم، توقف کنم. سریع کله کردم به سمت صدا و پس از کلی این ور و آن ور گردن کشیدن بالاخره دیدمش. یک پسر خوش تیپ و جنتلمن کنار یک مغازه زهرمار فروشی دیگر به نام زاپاتا ! حتی فکرش را هم نمی کردم که بختم دم یک مغازه زاپاتا باز شود! مسیر آمده را باز گشتم و با همان بستنی کوفتی این بار در صف زاپاتا جای گرفتم. خوب که نگاه کردم دختری را بغل فرهادم دیدم. ای بابا این سرخر دیگر از کجا پیدایش شد. انقدر محو فرهاد بودم که اصلا یادم رفت آن صدا، صدای دختری بود که به دو ساعت در کجا بودن فرهادم اعتراض می کرد. یک آن خواستم سر خر را کج کنم بروم ولی خب خدا را شکر فقط یک آن بود. مگر خر مغزم را گاز گرفته بعد از این همه بدبختی که در جست و جوی فرهاد کشیدم اکنون میدان خالی کنم؟ حالا با دختر است که با دختر است. دَه تا فرهاد نریخته که من این یکی را پس زنم و نُه تای دیگر را جمع کنم. علاوه بر آن فرهاد هم حق انتخاب دارد. این شد که عزمم را جزم کردم و چشمانم را خمار کردم و دوختم به فرهاد... ادامه دارد.... 📕@Bookzic🍂🍀🌾
جهان در برابر شکوه تخت او انجمن شد و شاه آن روز بر همه گوهر افشاند و آن روز را روز نو خواندند و آن روز اول فروردین ماه بود که در این روز همه دل از کینه می زدودند و تن را می شستند و لباس نیکو به تن می کردند و بزرگان این جشن را گرامی داشتند و به سرور و شادی پرداختند و این چنین جشن نوروز از خسرو جهان به یادگار ماند. از شادی، نعمت و آسودگی، مردم همه ی کشورها به سمت او گرویدند و از او پیروی کردند و سیصد سال این گونه گذشت و پادشاه جهان، کسی را برتر از خود ندید، خود را از جهاندار هم بالاتر دید. بزرگان و سپاهیان را فراخواند و گفت همه آرامش و آن چه که دارید از من است و هر پلیدی بوده من از بین بردم. همه خوبی ها را من ساختم از جامه و خوراک و بزرگی همه را من به شما داده ام و هر که از من پیروی نکند اهریمن است و باید مرا جهان آفرین بخوانید. موبدان همه سر به زیر داشتند و کسی جرات نه گفتن نداشت. پس از این سخن ها، شکوه ایزدی از او گسست و در قلمرو او هرج و مرج افتاد.
او دیوان ناپاک را هم به کار گماشت. آب را با خاک بیامیزند و خشت سازند و با سنگ و گچ دیوار، گرمابه، کاخ های بلند و ایوانی که از گزند در امان باشند، سازند. جمشید از سنگ خارا گوهرها، سیم و زر بیرون کشید و دانش ساخت بوها را با مردم بازگو کرد. گروهی را به ساخت مشک، کافور، عنبر و گلاب گماشت و از پزشکی و درمان، دانشی را از مردم پوشیده نکرد. پس از آن با کشتی گیتی را درنوردید و پنجاه سال هم این گونه سپری کرد و چون همه ی این کارها را به نیکی انجام داد پا را از این فراتر نهاد، برای خود تختی باشکوه ساخت که سر به آسمان می گذاشت و آن را با گوهرهای فراوان تزیین کرد.
پادشاهی جمشید جمشید به جای پدرش تهمورس بر تخت نشست و به رسم کیانی تاج زر بر سر نهاد. از پادشاهی او جهان آسوده گشت. جمشید به ساخت ابزار جنگ دست برد و از آهن خود، زره و جوشن، خفتان و برگستوان ساخت. برای ساخت این همه، پنجاه سال رنج برد. او همچنین به مردم آموخت از کتان، ابریشم، مو و خز پارچه های زیبایی تهیه کنند و با آن برای خود لباس بدوزند. از هر کسب و پیشه، انجمنی ساخت تا هر کدام به خدمت مردم کمر ببندند. عده ای که به آن ها کاتوزیان می گفتند برای نیایش به کوه ها فرستاد و آن ها را آن جا مقیم کرد. گروهی را هم که جنگاور و نامدار بودند برای سپاه جدا کرد که تخت پادشاهی از آن ها پا بر جا بود. و عده ای از مردم کم توقع را به کار کشاورزی گماشت و به این ترتیب، رسم آزادگی به مردم آموخت تا از دسترنج خویش بخورند.