@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_دویست_و_بیست_و_ششم#فریناز_جلالی #پادشاهی_اردشیر_نیکوکار - روز هشتم دوباره شاه با روزبه
و هزار سوار به شکار رفت. بهار بود
و گورخرها در حال جفتگیری بودند. گورخر نر به دنبال ماده خود بود
و بالاخره به او رسید
و او را به زیر آورد، پس شاه کمان کشید
و با تیر گورخر نر
و ماده را به هم دوخت
و همه به شاه
و مهارت او آفرین گفتند. سپس شاه به بیشهای رفت
و دو شیر در آن بیشه دید یکی از آنها را با تیر زد، شیر ماده هجوم آورد
و او را هم با تیر زد. سپس به داخل مرغزار رفت
و بیشهای پر از گوسفند دید که چوپانان از ترس حیوانات درنده در هراس بودند. به آنها گفت: چه کسی گوسفندان را به اینجا آورده است؟ سر شبانان گفت: من آوردم. اینها گوسفندان گوهرفروشی توانگر است که زر
و سیم زیادی دارد
و دختری چنگزن دارد که بهجز او از کسی شراب نمیگیرد. اگر داد بهرام نبود این دستگاهش برایش نمانده بود. سپس شبان پرسید: چه کسی شیرها را کشت؟ بهرام گفت: مرد دلیری با هفت سوار به اینجا آمد
و آنها را کشت
و رفت. سپس نشانی گوهرفروش را خواست. چوپان گفت: از این راه برو تا به دهی برسی، وقتی شب شود صدای ساز
و آواز چنگ از خانه آنها میآید. شاه از وزیر
و سپاهش جدا شد
و بهطرف خانه جواهرفروش رفت. موبد به اطرافیان گفت: شاه به در خانه جواهرفروش میرود تا دخترش را از او بخواهد
و به حرمسرای خود ببرد. او از زن سیری ندارد، الآن در شبستان شاه نهصدوسی دختر است. شاه نباید اینطور باشد. خفت
و خیز با زنان او را تباه
و سست میکند. چشمانش تاریک
و زرد میشود
و از بوی زنان موسفید میگردد. اگر بیش از یکبار در ماه با زنان باشد بیچاره میشود.
از آنسو بهرام در شب تاریک به در خانه گوهرفروش رفت
و در زد. گفتند کیست؟ پاسخ داد: من از همراهان شاه بودم که از آنها عقب افتادم، بگذارید امشب اینجا بمانم. کنیز خبر برد
و جواهرفروش گفت: در را بازکن تا داخل شود وقتی بهرام داخل شد، جواهرفروش
و دخترش را دید پس سفرهای انداختند
و پس از خوردن غذا شراب آوردند
و شاه درخواست کرد که چنگ بنوازند. دختر جواهرفروش که آرزو نام داشت شروع به نواختن کرد
و چامهسرایی نمود. وقتی مرد گوهرفروش مست شد شاه به او گفت که دخترت را به من بده. مرد از دخترش پرسید
و دختر هم موافق بود. مرد به شاه گفت: بهدقت به او نگاه کن آیا واقعاً مورد پسندت است؟ من اموال زیادی هم به او میدهم ولی تو دقت کن
و سرسری انتخاب نکن. بهرام گفت: فال بد نزن
و او را به من بده. پیرمرد پذیرفت
و آن دو ازدواج کردند. صبح سپاه شاه به دنبال او آمد. گوهرفروش متعجب شد
و به دخترش گفت که او شاه است که مهمان ماست با او درست
و باشرم
و حیا رفتار کن، دیشب ما با او خیلی گستاخی کردیم. وقتی شاه بیدار شد همه به او کرنش کردند. به خاطر دیشب پوزش طلبیدند. شاه خندید
و گفت که دیشب خیلی هم شب خوبی بود، بیایید امشب هم دورهم باشیم
و میگساری کنیم
و به صدای چنگ
و آواز آرزو گوش بسپاریم. صبح روز بعد شاه به همراه سپاه خود به راه افتاد
و آرزو را هم با خود برد.
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi**از قرار همه شاهان ایران در پی براندازی نسل وحوش
و شکار دلبران بودهاند!