@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_دویست_و_بیست_و_سوم #فریناز_جلالی #پادشاهی_اردشیر_نیکوکار - روز بعد فردی به نام کیروی نزدش آمد
و میوههای فراوانی به شاه داد. شاه شاد شد
و او را در کنار بزرگان نشاند
و باهم شروع به خوردن شراب کردند.
بعدازاینکه هفت جام پیاپی نوشید
و مست شد به دشت رفت
و در سایه خوابید، کلاغی آمد
و چشمهایش را کند. گروهی که به دنبالش بودند او را مرده یافتند. وقتی بهرام باخبر شد ناراحت به بزرگان گفت: می را به همه حرام میکنم. مدتی گذشت تا اینکه فرزند کفشگری خواست با زنی ازدواج کند اما شب ازدواج نتوانست هیچ کاری انجام دهد.
مادرش هفت جام می به او داد
و توانست آن شب از پسکار برآید. بعد چون هنوز مست بود بر روی شیری نشست
و چون شیر سیر بود کاری به او نداشت. شیربان وقتی این صحنه را دید برای شاه تعریف کرد. شاه متعجب شد
و گفت: حتماً او باید از نژاد بزرگان باشد، پس مادرش را آوردند
و سر این داستان را از او پرسیدند.
مادر گفت: پدران او همه کفشگر بودهاند
و علت این شجاعت او این است که او در برابر زنش ناتوان بود
و من مجبور شدم با دادن می او را معالجه کنم! پس بهرام خندید
و ازآنپس خوردن می را آزاد کرد به شرطی که بهاندازه خورده شود.
- روزی شاه با سپاه به شکار رفت. در یک دست او هرمز کدخدای شهر
و در طرف دیگر روزبه موبد به همراهش بود. در آن روز شاه هیچ شکاری نیافت
و ناراحت از شکار برگشت
و به ده رفت. عده زیادی برای دیدن سپاه به آنجا آمدند اما هیچکدام سلام
و آفرینی به شاه نگفتند. شاه عصبانی شد
و به موبد گفت: این جای بداختر باید کنام دد
و دام شود. پس موبد نزد مردم رفت
و گفت: شاه ازاینجا خوشش آمده است
و همه شما را کدخدا کرده است
و هیچیک نباید از دیگری فرمان ببرد. مردم دیگر از کدخدا حرفشنوی نداشتند
و هرکسی خود را شاخص میدید
و به جان هم افتادند
و بدین ترتیب ده ویران شد. وقتی سال بعد شاه ازآنجا گذشت
و آن وضع را دید از خدا ترسید
و به موبد گفت: حیف شد که این ده ویران گشت. موبد بهسوی کوی
و برزن رفت
و مردی سالخورده را یافت
و از او درباره ده ویران پرسید
و آن پیرمرد ماجرا را تعریف کرد. موبد به او گفت: مردم را جمع کن.
هرچه مالومنال بخواهی میدهم تا دوباره این ده آباد شود. پس چنین کردند
و آن ده بهزودی مانند بهشت سبز
و خرم شد. سال بعد که بهرام دوباره آنجا را دید از موبد پرسید چه شد که اینجا دوباره خرم گشت؟ موبد گفت: تنها به خاطر یکسخن این ده ویران شد
و بعد دوباره آباد گشت
و بعد موبد جریان را برای شاه گفت. بهرام از دانایی او شاد شد
و به او انعام
و صله فراوان داد.
- هفته بعد شاه با موبدان
و بزرگان به شکار رفت
و شکارهای فراوانی زد
و سرحال به شهر برگشت. درراه آتشی دید
و به آنسو رفت
و دهی خرم دید که آسیایی در آن بود
و بزرگان در آنجا نشسته بودند
و در آنسوی آتش دختران جشنی به پا کرده بودند
و هرکدام تاج گلی از گل بر سر داشتند
و دستهگلی در دست داشتند. وقتی شاه را دیدند هیاهو به پاشد
و شاد شدند پس شاه آنجا اُتراق کرد
و چهار دختر از ماهرویان را نزد شاه بردند. شاه که از زیبایی آنها به وجد آمده بود، پرسید: شما دختران که هستید؟
گفتند: ما دختران آسیابان هستیم
و پدر دختران آمد
و کرنش کرد.
بهرام گفت: آیا هنگام شوهر کردن ماهرویانت نرسیده است؟
پیرمرد گفت: جفتی برای آنها سراغ ندارم. آنها همه پاکیزه
و دوشیزه هستند اما پولی ندارند.
بهرام گفت: آنها را به من بده. پیرمرد گفت: آنها مالی ندارند.
بهرام گفت: من به پول آنها نیازی ندارم.
آسیابان گفت: هر چهارتا را به تو دادم. خادمان آن چهار دختر را به حرم شاه بردند. آسیابان متعجب به زنش گفت: این نامدار در این شب سیاه چطور اینجا راه یافت؟
زن گفت: آتش را دید. صبح روز بعد فرستادهی شاه آمد
و گفت: اکنون شاه داماد توست
و این ده را سرتاسر به تو میبخشد. آسیابان
و زنش متعجب
و مبهوت ماندند.
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi