@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_دویست_و_بیستم#فریناز_جلالی #پادشاهی_اردشیر نیکوکار
اردشیر ده سال پادشاهی کرد
و بسیار مهربان
و عادل بود
و از کسی خراج نمیگرفت
و به همین خاطر او را اردشیر نیکوکار مینامیدند
و پسازاین که شاپور به سن قانونی رسید فوراً تخت
و تاج را به او داد.
پادشاهی شاپور پسر شاپور
پادشاهی شاپور پنج سال
و چهار ماه بود. وقتی شاپور بهجای عمویش نشست به سنت شاهان گذشته به عدل
و داد رفتار کرد تا اینکه پنج سال
و چهار ماه گذشت
و روزی شاه به شکار رفته بود
و آنجا خوابگاهی برایش برپا کردند
و او خوابید؛ ناگهان بادی وزید
و چوب خیمه را انداخت که بر سر شاه خورد
و درگذشت.
پادشاهی بهرام پسر شاپور
پادشاهی بهرام چهارده سال بود. بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود
و سپس بهجای او بر تخت نشست
و به پند
و اندرز سرداران پرداخت
و آنها را به نیکی نصیحت کرد. بعد از چهارده سال شاه بیمار شد
و چون دختر داشت
و پسری نداشت برادر کوچکترش را نزد خود فراخواند
و تاجوتخت را به او سپرد
و درگذشت.
پادشاهی یزدگرد بزه گر
پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست، نامداران شهر را جمع کرد
و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند
و گفت که من بدان را در جهان باقی نمیگذارم، اما اگر کسی راستی پیشه کند جاه
و مقامش پیش ما زیاد میشود
و خلاصه شروع به پند
و اندرز بزرگان کرد. مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند
و دیگر هیچکس را قابل نمیدانست
و تمام دانشمندان
و پهلوانان از درگاه او فراری شدند. هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید
و سپس ستارهشناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند.
ستارهشناس گفت: او شهریاری خواهد شد که بر هفتکشور پادشاهی میکند. پساز آن موبد
و وزیر
و چند تن از بزرگان نشستند
و مشورت کردند که چه کنند تا این کودک خوی پدر را به ارث نبرد. پس نزد شاه رفتند
و گفتند: بهتر است دانشمندانی را برای تربیت او بیاوری تا او بتواند بر علم
و دانایی خود بیفزاید. شاه کسانی را به هند
و چین
و روم
و عرب فرستاد تا معلمی برای بهرام بیابند. پس دانایان از تمام کشورها آمدند تا شاه از بین آنها انتخاب کند. شاه از میان آنها منذر
و نعمان را انتخاب کرد. منذر چهار زن از نژاد کیان برگزید تا دایگی بهرام را به عهده گیرند. چهار سال گذشت
و به دشواری او را از شیر گرفتند، وقتی هفتساله شد به منذر گفت: مرا به فرهنگیان بسپار.
منذر گفت: الآن زمان بازی توست. بهرام گفت: مرا بیکاره بار نیاور. پس منذر به دنبال سه موبد دانشمند فرستاد تا به او فرهنگ
و دبیری
و فنون چوگان
و تیروکمان را بیاموزند
و گفتار
و کردار شاهنشاهان را به او یاد دهند. وقتی بهرام هجدهساله شد در تمام هنرها کامل گشت
و سپس دستور داد تا صد اسبتازی آوردند
و او دو اسب اصیل برای خود انتخاب کرد. سپس به منذر گفت: ای نیکمرد، مرد در کنار زن آرامش میگیرد؛ پس تعدادی زن خوبرو نزد من بیاور تا یکی دو نفر را برای خود انتخاب کنم
و شاید بچهدار شوم
و دلم به او شاد باشد. پس منذر چهل کنیز آورد
و بهرام دو نفر را برگزید که یکی چنگ زن بود
و دیگری مانند سهیل یمن زیبا بود. یک روز بهرام به همراه آزاده دختر چنگ زن به شکارگاه رفت؛ یک جفت آهو دیدند
و بهرام پرسید: کدام را بزنم؟
دختر گفت: ابتدا شاخهای نر را بزن تا مثل آهوی ماده شود
و سپس تیرها به گوزن ماده بخورد. بهرام تیر بهسوی آهوی نر زد
و شاخهایش افتاد
و سپس تیرها به تهیگاه گوزن ماده خورد
و سپس دو تیر دیگر به آنها زد
و آنها را شکار کرد
و سروگوش
و پای آهو را با یک تیر دوخت. کنیز از دیدن این صحنه ناراحت شد
و ازآن پس دیگر بهرام او را با خود به شکار نبرد.
هفته بعد با لشکری به شکار رفت، در بالای کوهی شیری دید که پشت گورخری را میدرید؛ پس بهرام تیر را بهسوی آنها نشانه رفت
و طوری تیر را انداخت که دل گورخر با پشت شیر یکی شد.
هفته بعد نعمان
و منذر با او به شکارگاه آمدند. منذر میخواست که او هنر خود را به بزرگان بنمایاند. شترمرغی دیدند
و بهرام چهار تیر آورد
و به کمرگاه او دوخت
و همه او را تحسین کردند. پس منذر دستور داد تا صحنه شکار را بکشند
و برای شاه ببرند. شاه نیز خوشش آمد. پس از مدتی شاه آرزوی دیدن بهرام را کرد
و بهرام هم به منذر گفت که میل دارد پدرش را ببیند، پس برای دیدن شاه به راه افتادند تا به اصطخر رسیدند. وقتی شاه بهرام را با آن بر
و کوپال دید شاد شد
و بسیار او را گرامی داشت
و بهرام شب
و روز نزد پدر بود.
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi