@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_بیست_و_هفتم 7⃣2⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواولیعهد صدایش زد
و معصومه امیدوار
و خوشحال برگشت.
- اینطور نمیگذارم بروی، باید چندروز بمانی تا حقایق روشن شود! آغا الماس این زن را دراتاق جداگانه نگاه دارید،با هیچکس نباید ملاقات کند تا تکلیفش روشن شود.
ولیعهد پیش خود اندیشید که برای شفاعت سید،زنش آمد،حالا نوبت افسانه است که با پای خودش بیاید.
خبر توقیف معصومه مثل صاعقه بر سر افسانه
و آغاجمال فرود آمد.
- آغاجمال،اگر فردا توراهم توقیف کنند چه کنم؟! از من غریبتر
و بیکس تر در عالم نیست! از تهران هم که خبری از شاه نیست. نکند نامه های شاه را جاسوسهای ولیعهد سرقت میکنند؟
- چاپارآخر من هم وارد خدمت ولیعهد شده،بعید نیست که جاسوسی مارا بکند.
فردا، خواجه چاپاررا طلبید
و قسمش داد که حقیقت را بگوید. مرد با ندامت اقرار کردکه مامورین خفیه کلانتر، نامه ها را در قبال وجه مختصری ازاو گرفته
و اورا وارد غلامان کشیک خانه کرده اند. میگریست
و طلب عفو میکرد.
ولیعهد چندبارشخصا از سید
و زنش بازجویی کرد ولی چیزی جز همان ادعای فرزندی دستگیرش نشد. پس مطمئن شد که خبر صحیح را فقط از سه کس میتوان شنید: آغاجمال، سکینه ماما،
و خاله اش. از این سه نفر فقط خاله سکینه مانده بود . تعجب کرد که چراتا حال از وی تحقیق نکرده! فورا دستور جلب خاله
و آزادی زن سید را صادر کرد. دو روز بعد درویشی به دیدن آغاجمال آمد
و نامه هایی از طرف شاه
و حاجی میرزا داد مبنی بر حرکت دادن سید
و خانواده اش به تهران
و معلوم شدکه درویش از خدمتگزاران محرم شاه است. او از فتنه سالار درخراسان هم خبرهایی داد
و اینکه جاسوسان وی در تبریز افسانه
و سید را جستجو میکنند. آغا جمال سخت مشوش شد. سید در زندان بود
و افسانه هم در جای جدیدی خارج از مرکز شهر. شب به دیدن افسانه رفت
و پس از مشورت قرار شد که خواجه تنها عازم تهران شود
و ازشاه حکم آزادی سید را بگیرد. بعدخواجه صندوقچه ای آوردکه تمام دارایی
و قباله جاتش در آن بود
و آنرا به افسانه سپرد. روزبعد ازولیعهد رخصت گرفت
و راهی تهران شد.
از آن سو مامورین داروغه برخلاف انتظار موفق به یافتن خاله سکینه نشدند.او آخرین باربا عده ای تاجریزدی دیده شده بودکه مامورین پس ازمدتی تحقیق محل آنها را در یک کاروانسرا پیداکرده
و متوجه شدندکه چهارنفرشان دوسه روز قبل به اتفاق خاله بسمت خراسان حرکت کرده اند ولی یک نفرشان درتبریزمانده.پس از دستگیری او مشخص شدکه اهل خراسان است
و زیراستنطاق
و شکنجه اعتراف کردکه از عوامل سالار است.او ازماهیت ماموریت اطلاعی نداشت ولی منتطر عده ای دیگر بود که به قصد ماموریت جدیدی وارد میشدند.اورا درانبار دولتی زندان کردند
و به ولیعهد اطلاع دادند.ولیعهد تصمیم گرفت به هرنحوی شده سید را از تبریز به قصد مراغه یا اردبیل خارج
و پنهان کند
و این تصمیم را موکول به بعد ازعیدبرات نمود.
نیمه شعبان۱۲۶۳ رسید. تبریزیها این شب را شب برات مینامند
و تمام شهر را آذین بسته
و به فقرا پلو خورش میدهند. افسانه در خانه کوچکی متصل به خانه آقا کریم، جلودار باوفا
و دلاور آغاجمال مسکن داشت. غروب شب برات آقاکریم در حالیکه مقداری وسایل آتشبازی خریده بود بسمت منزل میرفت که دیدمقابل انباردولتی ازدحام است. عده ای بازرگان به نگهبانان اصرارمیکردند که از زندانیان بیچاره در این شب عزیز پذیرایی کنند
و مردم هم دلسوزانه به آنان پیوسته بودند. رییس زندان که دید ممکن است ازدحام بیش ازحد موجب بلوا بینجامد چاره ای جز موافقت ندید.دیسهای پلو
و کباب بود که به داخل زندان میرفت.زندانیان را به حیاط آورده
و کناردیوارها نشاندند.آقا جمال با دقت در چهره ها سیدباقررا شناخت. شام که حاضرشد مردی ظاهرالصلاح با اصراراز رییس زندان خواست که دست وپای این بیچاره ها را بازکنید
و او هم اجابت کرد. زندانیان مشغول شام شدند
و مردم هم بساط آتش بازی راه انداختند. آتشبازی لحظه به لحطخ شدیدتر میشد
و حیاط زندان مملو از دود باروت شده بود. رییس زندان که وحشت کرده بود داشت با فریاد نگهبانان را متوجه وظایفشان میکرد که صدای گلوله برخاست. از شدت دود تنفس مشکل شده بود، رییس دستورداد در زندان را ببندند ولی مردم به سمت در هجوم برده بودند. جمعیت به هم ریخته بود. کریم به سرعت خودرا به جایی که سید نشسته بود رساند
و اورا که ازحال رفته بود به دوش گرفت
و از لابلای جمعیت به سرعت از در خارج شد. به هر جان کندنی بود سید را به خانه رساند
و پس از اینکه اورا به حال آورد به افسانه
و معصومه خبرداد.
از آن سو چندنفراز مامورین سالار، همکارشان را از زندان نجات دادند
و ازاو که با سید درزندان طرح دوستی ریخته بود سراغ سیدرا میگرفتند. توطئه زندان هم کارهمانها بود. ولی نتوانستند سید را بربایند. یکی از همکاران تبریزی شان پرسید: مگر سید را آقاکریم جلودارنیاورد؟!
⬅️⬅️⬅️ ادامه درکامنت بعد