@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_بیست_و_هشتم 8⃣2⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آوادرمحله سرخاب تبریز نزدیک بقعه سیدحمزه، عمارت بزرگی است بنام مقبره که ظاهرا مدفن میرزا عیسای فراهانی، قائم مقام اول، وزیر عباس میرزا
و پدر قائم مقام دوم است. اتاق ها
و حجره های فراوان این مقبره محل بیتوته غربا
و درویشان بود. مدتی بودکه درویشی خوش منظر
و خوشکلام
و باطن دار دریکی از حجره ها ساکن شده
و به تدریج هم بزرگان شهر به او ارادت پیداکرده بودند
و هم عوام.کسی اطلاع نداشت که درویش رجب ازکجا آمده ولی بابرخوردخوب
و کلام نافذش همه را شیفته خودکرده بود. بهرحال درویش رجب با حمایت بزرگان
و مردم شهردرخانه ای ساکن شد، خانه ای که در نزدیکی خانه آقاکریم جلوداربود!
ماه رمضان رسید
و موسم شبهای احیا شد. شب نوزدهم دونفرگدای ژنده پوش در اطراف خانه آقاکریم نشسته
و مراقب بودند. مردم دسته دسته بسمت مساجد میرفتند ولی درخانه کریم بسته بود. سید
و زنش
و افسانه درخانه به شب زنده داری
و عبادت مشغول بودند، سید به کریم
و هاشم گفت: کسی در این شب عزیز به ما کاری ندارد.بهتراست شما هم به مسجد بروید
و این یک شب را ازدنیافارغ شوید...درخانه بازشد
و کریم
و هاشم دوشادوش هم بسمت مسجد حرکت کردند. کوچه خلوت شده بود، درون خانه سید مشغول نمازبودکه صدای در حیاط آمد: به من بیوه زن کمک کنید، بچه یتیم دارم،اجرتان باصاحب این شب عزیز.بااینکه به سیدسفارش کرده بودندکه دم درنرود،دلش طاقت نیاورد.به محض اتمام نمازباکاسه ای غذا
و چندسکه به دم در رفت،.. - بیا خواهر... - صبرکن چادرم را بازکنم.درهمین لحظه صدای گدای دیگری بلندشد: به من هم کمک کن ای مردخدا ! سید قدمی بسمت او برداشت که ناگاه چندنفر برسرش ریختند. افسانه در سجده بود که اوراهم درپتویی پیچیدند
و بهمراه زن سیدکه غش کرده بود برداشتند
و درتاریکی خلوت کوچه گم شدند.افسانه درلابلای پتو نفسش گرفت
و ازحال رفت.چشم که بازکردسید را دیدکه گوشه ای کزکرده
و معصومه هم،شوک زده در گوشه ای دیگر.زن غریبه ای عرق افسانه راخشک کرد
و پشت اورابلند کردو شربتی درحلقش ریخت.- خداراشکرکه بحال آمدیدبانوی من! بعدخارج شدولحظه ای بعدمردی باصدای سرفه پشت در اعلام حضورکرد. افسانه چادرش را بسرکرد
و چادری هم بسرمعصومه انداخت.مردی با مو
و ریش سیاه ولباس تمیزدرویشی واردشد،تعظیمی کرد
و گفت: سلام بردختر دردانه محمدشاه! خانم،من بابت ارتکاب چنین جسارتی معذرت میخواهم ولی چاره ای نبود.من از سرگذشت شماآگاهم وآمده ام مژده دهم که بزودی ملکه ایران خواهیدشد.آقای من
و پادشاه آتی ایران،حسن خان سالار،تمام خراسان را مسخرساخته
و به پشت دروازه تهران رسیده.من درویش رجب پیشکارایشان در تبریزهستم.همه میدانندکه پسراین مرد(اشاره به سید)ازقاجارنیست.سالارتصمیم داردبا شماازدواج کندتا ولیعدش طبق وصیت آغامحمدخان از طرف پدرو مادرقاجارباشد.حتی عباس میرزای کوچک هم حق ولیعهدی نداردچون مادرش قاجارنیست.صلاح همه ما
و مملکت دراین است که بدون چون
و چراومقاومت با ما حرکت کنید. شایدسالارتا حال به تهران رسیده باشد.افسانه فکری کرد ودرحالیکه در دل راضی نبودگفت: شما میخواهیدسلطنت پدرم را سرنگون کنید؟ - نه بانوی من،تنها میخواهیم سلطنت رادرخاندان قاجارحفظ کنیم. رضایت پدرتان راهم برای این ازدواج خواهیم گرفت. افسانه چاره را در مماشات دید
و درویش را قسم دادکه سید
و زنش را ببرند
و درضمن رضایت محمدشاه راهم بگیرند. درویش هم ازخداخواسته دست به قرآن گذاشت
و قسم خورد.بعد از جیبش انگشترالماس نفیسی درآورد
و به افسانه داد
و ازجیب دیگرش شاخه ای نبات درآورد
و شکست
و به همه داد تا دهانشان را شیرین کنند
و گفت: فقط فعلا حق خروج ندارید،هر چیز خواستید بگوییدتا محیاشود.
شب پربیم
و هیجانی برسید
و معصومه
و افسانه گذشت. سیدگفت: آیا میخواهی باعث رسوایی
و شکست پسرم شوی؟! افسانه که هنوز دلش مایل به ناصرالدین میرزابود وسالار را هم دشمن پدرتاجدارش میدانست پاسخ داد: نه پدرجان، فقط مصلحت سنجی کردم. بایدابتدا خود را از این دام بلا نجات دهیم
و اینکار با تدبیر وتظاهر به رضایت
و خوشحالی میسراست نه با زور. شاید یکی دوروز دیگر من خودم را به ناخوشی بزنم
و شما هم بایستی اظهارتشویش کنید.
ادامه دارد...
8⃣2⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸