@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_بیست_و_نهم 9⃣2⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواصبح روز بعد افسانه قدم به صحن حیاط گذاشت تا زندان خودرا تماشاکند. هرچهارطرف حیاط اتاقهای متعدد بود ولی فقط همان اتاقهای روبه قبله مفروش بودند. وارد آشپزخانه شد
و با قیافه شاد از دوعاقله زن احوالپرسی کرد. آندوکه مشغول تهیه افطار بودند برخاسته وادای احترام کردند ولی درجواب سوالهای افسانه فقط میگفتند:«چه عرض کنم».فقط فهمیدکه هردو از خراسان برای خدمت وی آمده اند
و درب مابین اندرونی
و بیرونی هم قفل است. افسانه به اتاق بازگشت. حوالی ظهر درویش رجب آمد. سید
و افسانه با شادی تصنعی جویای تاریخ حرکت شدند.
- همین چندروزه حرکت خواهیم کرد.
- آیا مرا باهمین یکدست لباس به حضورسالارخواهیدبرد؟! شما که آدمها را بامهارت میربایید٬ اقلا چنددست ازلباسهایم راازخانه کریم بیاورید. حواس افسانه پیش صندوقچه امانات
و وصیتنامه آغاجمال بودکه جامانده بودند.
- هرچه درخانه کریم داریدفراموش کنید.
افسانه گفت: خداکند بویی ازجای مانبرد
و رسوایی بپا نکند!
- فردا دستورمیدهم برایتان لباس تهیه کنند.
درویش که اطمینان پیدا کرده بود آنها از پیشنهادسالار استقبال کرده اند فردا با دوجامه دان لباس فاخر بازگشت
و اطلاع دادکه شب عیدفطرحرکت خواهندکرد...
سید
و معصومه بعد از سحر خوابیدند ولی افسانه به آتیه مبهم
و تاریکش فکرمیکرد. بی خبرازآغاجمال اسیر مردمی ناشناس شده بود٬ درحالیکه خواهرکوچکش عزت الدوله دردامان مهدعلیا درخوشی
و نعمت بسرمیبرد!
هواگرگ
و میش بودکه صدای کلنگی از پس دیوارآمد.برق شادی درچشمان افسانه درخشید٫درویش رجب میگفت که کریم زن گدارا پیداکرده
و کتک زده
و شکنجه کرده. باهرصدای کلنگ قلب افسانه میلرزید. افسانه در این چندروز اشیایی ازخودش را ازبالای دیواربه خارج پرتاب میکرد منجمله لنگه کفشی را که خودکریم برایش خریده بود.یعنی کریم پیدایش کرده؟ برخاست
و سید ومعصومه را بیدارکرد. سید با یک میخ شروع به تراشیدن دولابچه پایین دیوارکرد.به هرزحمتی بود سوراخی دردیوارایجادکردند
و سید گوش فراداد: «زن بدبخت خیلی زجرکشید٬ حالا هم خودش راحت میشود هم کسانش»!
افسانه با خوشحالی سیدرا کنارزد
و گوش داد: این که صدای کریم نیست! لابد رفقایش هستند. صداها قطع شدند. از سوراخ چیزی جز فضای لایتناهی معلوم نبود. آفتاب سرزد که صدای همهمه ازبیرون آمد
و کم کم واضح شد: لااله الاالله ... رنگ ازروی سید پرید٬ آهی کشید
و گفت معلوم میشود پشت این خانه٬ قبرستان است. سید برخاست برود که افسانه نگذاشت. ازبیرون صدای شیون می آمد
و صلوات
و تهلیل. بعد صدای محکم مردی که تلقین میگفت: یاخدیجه...الله ربک
و محمدنبیک
و... بعد صدای خاک ریختن آمد
و سپس شرشر آبی که روی قبرریختند. کم کم سکوت جایگزین آنهمه سروصداشد. گویی غمهای عالم را روی قلب افسانه گذاشتند. بعد به سید گفت؛ درحین کلنگ زدن کسی لنگه کفشی را که قبلا به کوچه انداخته بودم به حیاط پرتاب کرد٬ خب پس کارکه بوده؟!
- شاید گورکن به تصور رساندن به صاحبش آنرادیده
و به حیاط انداخته.
غروب غم انگیز رسید
و افطار درنهایت سکوت
و ملال صرف شد. خیلی زود چراغها را خاموش کردندو سربه بالین گذاشتند. چراغ اتاق کلفتها هم خاموش شد. افسانه٬ درگیرخشم
و یأس
و حرمان٬ دردلش به زمین وزمان بدوبیراه میگفت.دوروزبیشتربه عیدنمانده بود. بی اختیاربرخاست
و درب دولابچه رابازکردو ازسوراخ نظری به بیرون انداخت.ناگهان فکری بخاطرش رسید. عجب احمقی بودم!...
ادامه دارد...
9⃣2⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸