#داستان_دنباله_دار #نیمه_گمشده#قسمت_یازدهم#بخش_دوم#فرار_از_زندان#مهرناز_جدیگر گفتن ندارد که آن کله خر هایی که وحشی بازی پری را می دیدند اما به روی مبارک نمی اوردند و با جفت پا می پریدند دم سلول ما ظرف دو سوت به درک واصل می شدند. بدین گونه که می آمدند و تا چشمشان به من و قاشق در دستم و یک تپه خاکی که کنارم جمع شده بود، می افتاد و دهان باز می کردند که «چه خبره»، هنوز «ه» آخر
از دهانشان خارج نشده پری سه تا چنگال حرامشان می کرد. دو تا را در چشم هایشان که باید کور می ماندند ولی نماندند و سومی هم روی زبانشان فرو می کرد که با واژه لالمونی غریب نمانند.
تقریبا یک یا دو چنگال بیشتر برایش نمانده بود و من هم تا کمر در گودالی که می کندم فرو رفته بودم که قاشق را محکم فرود اوردم و کپه خاکی برداشتم و یک دفعه نوری
از آن قسمت بیرون زد. بدون آن که بدانم اصلا نور این وسط چه صیغه ایست و
از کجا امده و به کجا می رود، دهانم را تا اخرین حد ممکن باز کردم و داد کشیدم: «یافتم». به ثانیه نکشیده پری شیرجه زد و هیکل نره خرش را انداخت رو گودال و یک دفعه راه باز شد.
پری را که با جفت پا پرت کردم کنار دیدم در اثر اصابت هیکل گنده اش کل کفِ آن قسمت ریخته پایین و به اندازه یک دایره راه باز شده. تا خواستیم تو سر و کله هم زده و
از خوشحالی خودمان را شهید کنیم یک دفعه متوجه حضور کسی در سلول شدیم.
از آن جایی که کلا نه
زندان در و پیکر دارد نه زندانی هایش شعور در زدن، پیرزنی با فک چسبیده به زمین و ابروهای بالا رفته تا سقف وسط سلول ایستاده بود و پشت عینک ته استکانی اش گودال را نگاه می کرد. به پری نگاه کردم و گفتم: «چنگال داری یا بدم؟» پری نگاهی به من کرد، نگاهی به پیرزن و چشمکی به من زد و گفت: «نه من دارم نه تو میدی». جستی زد و کله کرد سمت پیرزن. من که نفهمیدم ولی
از دست راستش که روی سر و دست چپش که زیر گلوی پیرزن چسبیده بود حدس زدم دایره دو زار به شجاعتش اضافه کرده و دیگر روش دفاعی چنگال برایش عار است و می خواهد این دفعه گردن بشکند که شکست.
پیرزن که افتاد روی زمین یک تکه کاغذ
از هم
از لباسش افتاد روی زمین. پری چنگ انداخت و کاغذ را برداشت. من هم کله کردم در دایره ی قسمت ببینم ما را کجا می برد که یک دفعه
از خوشی نزدیک بود سکته کنم. راهروی باریکی پایین بود که تهش یک در بود و چون در چهارطاق باز بود فضای سبز
از آن طرفش معلوم بود. نور هم
از همینجا می امد.
از شدت خوشحالی به سکسکه افتادم. سرم را اوردم بالا و مشتاقانه به پری که سر تا پا گوش شده بود، گفتم: «خاک تو سرشون با این
زندان زپرتی شون. بزن بریم»
دستم را به هوای ادامس بردم سمت جیبم که یادم افتاد همان اول ادامس های نازنینم را به همراه بند کفش و دار و ندارم به یغما بردند. دست جنباندیم تا گند ماجرا در نیامده بزنیم به چاک. اول پری رفت ولی تلاشش ناکام ماند. دایره کوچک بود یا پری بزرگ، نمی دانم فقط هر کوفتی بود پری رد نمی شد. تا کمرش رد شده بود ولی کمر به بالایش مانده بود بیرون و یک جوری عین منگل ها دست هایش را در هوا تکان می داد و تقلا می کرد که یک آن فکر کردم پری پاتر است و آن تکان ها هم حکم جادو دارند. دست دست کردن را جایز ندیدم. با جفت پا پریدم رو شانه هایش و هولش دادم به سمت پایین که صدای جیغش همزمان شد با صدای افتادنش. دیگر همه فهمیده بودند ما یک شکری داریم اینجا می خوریم چون دیدم به صورت تک و تک و گروهی هجوم می اوردند سمت سلول ما که با پا پریدم در دایره و خواستم تا نیامدند گورم را گم کنم که خب خواستن همیشه توانستن نیست. گیر کردم ولی نه
از کمر. کمی بالاتر. پاهایم را در هوا تکان دادم و بدین وسیله
از پری درخواست کمک کردم. تازه معنی تقلاهای پری و دست هایش را فهمیدم. تقریبا داشتم با پاهایم در هوا صد و هشتاد می زدم که پری جفت پاهایم را گرفت و خود را
از آن ها آویزان کرد و دقایقی بعد من بودم که افتادم رو زمین.
ادامه دارد...
🌸 @Bookzic