#داستان_دنباله_دار#نیمه_گمشده#قسمت_هشتم#بخش_سوم#تئاتر#مهرناز_ج«فرهاد همه این کیسه های طلا و جواهر از آنِ تو می شود، فقط کافی ست فکر شیرین را از سر بیرون کنی»
یک آن جا خوردم. از اول
تئاتر انقدر در هپروت بودم که اصلا نفهمیدم چه شد و چه گفتند، حالا که حواسم را جمع کردم اولین دیالوگ را فرهاد می شنیدم! ببین من دیگر چقدر در کف فرهاد مانده بودم. همینم مانده بود دیگر. هر دم از این باغ بری می رسد. توهمی نبودم که به لطف عشق نافرجام فرهاد شدم. آهی از بدبختی و بخت برگشتگی کشیدم و ادامه
تئاتر را دریافتم.
«ببین فرهاد اگر میخواهی به شیرین برسی بایستی شکافی بزرگ در کوه بیستون ایجاد کنی تا کاروانها بتوانند از آن عبور کنند در غیر این صورت...»
اِ... باز گفت فرهاد... نه انگار توهم نزدم. یک دفعه از خود بی خود شدم. مثل فنر از جا پریدم و از کوتاه ترین راه ممکن خودم را روی سِن رساندم. کوتاه ترین راه هم رد شدن از روی ردیف های جلو بود. تنها مشکلی که در این راه وجود داشت در دست و پا بودن مردم بود که خب هدف من والاتر بود. نمی دانم دقیقا رو سر مردم پا می گذاشتم یا شانه و دست و بالشان، فقط صدای تریک تریک استخوان هایشان به گوشم می رسید. بعضی هایشان هم بد قلق بودند ولی خب عزم من هم راسخ تر از این حرف ها بود. با چنگ و پنجول انداختن از سر راه برداشتمشان.
از لحظهای که نام فرهاد را شنیدم تا موقعی که مغزم فرمان دهد و خود را روی صحنه برسانم یکی دو دقیقه ای طول کشید. صدای همه در آمده بود. یکی جیغ می زد، یکی عربده می کشید، یکی تا می توانست گلو جر می داد و سر تا پای مرا به فحش می کشید و... اما خب که بود که اهمیت دهد. چیز جدیدی نبود. قبلا هم بی جنبگی مردم چشمم را درآورده بود.
نفر آخر را وحشیانه به عقب هل دادم و با جفتک پریدم روی سِن. فرهاد و آن مردی که خسرو خطابش کرده بودند مثل برق گرفته ها خشکشان زده بود وحشت زده مرا نگاه می کردند. سریع پریدم سمت فرهاد «فرهادم نمی خواد به شیرین برسی. به من برس شکاف مِکاف هم نمی خوام» نمی دانم کار من خیلی ناباورانه و به زبان خودمان غلط زیادی بود و بُهتِ زیاد می طلبید یا فرهاد گیراییش ضعیف بود که هنوز در مرحله شوک دست و پا می زد. صدای فریاد مردم هر لحظه بلندتر می شد. چنان هوار می کشیدند انگار چه شده! خواستم فرهاد را سفت بچسبم تا این عشقم ناکام نمانده بر قلبش شکاف ایجاد کنم که یک دفعه دختری غربتی عربده کشان از ناکجا آباد پیدایش شد و خودش را انداخت وسط ما «چی کار می کنی خانم نمایشمون رو خراب کردی». خون جلو چشمانم را گرفت. دختره هیچی ندار خودش را انداخته وسط من و فرهادم. گور پدر تو و نمایشت. دستانم را زدم به کمرم «خانم کی باشن؟» قیافه اش را کج و کوله کرد «تا دو قیقه پیش شیرین» رفتم تو صورتش «اون دو دقیقه پیش بود. الان بزن به چاک یه جا دیگه دنبال شکاف باش» هولم داد عقب که با کله رفتم تو صورتش « مثل اینکه سرت به تنت زیادی...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که خسرو صدایش در آمد «خانم معلوم هست چی کار می کنین؟» چه عجب بالاخره مغزش فرمان داد باید زبان باز کند. یک دفعه شیرین جلو فرهاد سینه سپر کرد «یا همین الان میری بیرون یا خودم می اندازمت» هولش دادم عقب «سگ کی باشی» دستش را برد سمت موهایم که جفت پا رفتم تو شکمش. همزمان فریاد ملت سر به فلک کشید و چیزهایی بود که به طرفمان پرتاب می شد. انگار از مرحله فحش صعود کرده و وارد مرحله حرکت پرتابی شده بودند. خوشم آمد مجهز هم آمده بودند. یکی گوجه پرت می کرد، آن که گوجه دم دستش نبود لنگه کفش، دیگری کیفش را و... در چند مورد سنگ هم مشاهده شد. هرکس یک جور هنر نمایی می کرد.
کم مانده بود مردها کمربندهایشان را درآورده و با آن به جانمان افتاده و سیاه و کبودمان کنند که مأمورین محترم حراست وارد صحنه شدند و ملت غیور دست از سنگسار برداشتند و همان روند فحش کشی را ادامه دادند. از برخورد بد و زننده شان با عاشقی که خالصانه به فرهاد عشق می ورزید و حتی شکاف هم نمی خواست، هیچ نگویم. فقط همین قدر بگویم که با هزار بدبختی بعد از کلی بی احترامی و اَنگ چسباندن، با گرفتن یک تعهدنامه شصت و سه صفحه ای با صد و هفتاد پیوست و دهها هزار اثر انگشت ولم کردند و بهم هشدار دادند مِن بعد اگر حتی در شعاع بیست کیلوتری
تئاتر یا سینما یا کلا آثار فرهنگی مشاهده شوم یک جوری در من شکاف ایجاد می کنند که تا هفت نسل بعدم شکاف خورده بمانیم...
ادامه دارد...
🌸Bookzic